چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

داستان

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۶ ب.ظ

 

      شب نشینی با شیطان

حس خوبی ندارد،چند بار تصمیم می گیرد که از خیر این مهمانی شبانه بگذرد اما مثل کسی که به دهانش قفل زده اند نمی تواند؛شاید اصرارهای پی در پی دوستش حمید«نه»گفتن را برایش دشوار ساخته است.

اینگونه است که پس از پشت سر گذاشتن چندین کوچه و خیابان به ساختمانی که چندین اتومبیل مدل بالا مقابلش پارک شده است می رسند.

از اتومبیل پیاده می شوند و به سمت ساختمان می روند.جلوی آیفون تصویری که می رسند حمید دکمه طبقه همکف را فشار می دهد.چند لحظه بعد هم مردی هیکلی که به نظر می رسد صاحب خانه است جلوی در می آید.

 حمید جلوش می اندازد و خودش هم بی آن که معطل آمدن مرد هیکلی شود وارد می شود.از پشت سر صدای قفل شدن درها یکی پس از دیگری شنیده می شود.

 چشمش را که باز می کند خود را در سالنی می یابد که جمعی در آن مشغول رقص و پایکوبی هستند عده ای هم بی شرمانه سرگرم...

 دیدن این صحنه ها برایش مشمئز کننده است.از وقتی خود را شناخته خود و خانواده اش با این قبیل چیزها بیگانه بوده اند.پدرش که از دیر باز مراعات کوچکترین مسائل را کرده است و مادرش که در حجب و حیا در همه فامیل رقیب ندارد.

 چشم هایش را می بندد و به تپش اضطراب آلود قلبش گوش می سپارد.دلش می خواهد برگردد اما درها بسته اند،موبایل هم خط نمی دهد،صدای ساز و آواز این بزم شیطانی نیز آن  قدر  بلند  است  که

صدایش به جایی نمی رسد.گویی همه دست به دست هم داده اند تا او را  به  جرم  اعتماد  بی جا  به نارفیقی مثل حمید در این مرداب متعفن فروبرند.

 تابه حال در چنین مخمصه ای گرفتار نشده است؛مخمصه ای که در آن مجبور است تن به گناه بدهد ، مثل دیگران شود وبعداً از ترس آبرویش دم برنیاورد.اما نه حالا که بناست غرق شود چرا به دست خودش این کار را بکند؟لیکن چاره چیست؟

 به فکر فرو می رود و بی اعتنا به وسوسه ها و سر و صداها یک دفعه به یاد صحبت های آقای حسینی معلم معارفش می افتد که چند سال پیش در آخرین روز تدریس به بچه ها سفارش کرد هر جا که دیدید به مخمصه افتاده اید به امام زمان علیه السلام متوسل شوید.

 اشک در چشمانش جاری می شود و با دلی شکسته نام آقا را بر زبان می آورد.لحظه ای نمی گذرد که صدای کوبیده شدن در شنیده می شود.صاحب خانه که دیگر انتظار آمدن کسی را ندارد با نگرانی پشت آیفون تصویری می رود.هرچه نگاه می کند و پرسش کمتر نتیجه می گیرد تا آنجا که مجبور    می شود درهای قفل شده را یکی بعد از دیگری باز می کند و جلوی در برود.

 لحظه ای نمی گذرد که صاحب خانه عصبانی و دلخور باز می گردد و به او می گوید:«با تو کار دارند!بی عقل نشانی اینجا را چرا به دیگران می دهی؟!»

 مثل پرنده ای که درِ قفس را باز یافته است معطل نمی کند.پر می گشاید و خود را از آن جهنم لعنتی می رهاند.

 جلوی در که می رسد کسی را نمی بیند.حس می کند عطر جانفزای عنایت امام عصر علیه السلام کوچه را پر کرده است.به نقل از دکتر سنگری

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی