چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

داستانی از کتاب مرزبان نامه

سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۵۹ ب.ظ

                                    ماهی و مرغ ماهی گیر

از گرسنگی حال پرواز کردن را ندارد به همین خاطر تصمیم می گیرد تلو تلو خوران هم که شده خود را به کنار رودخانه برساند شاید آنجا چیزی برای خوردن گیرش بیاید.

به کنار رودخانه که می رسد اول جرعه ای آب خنک می نوشد تا کمی سر حال بیاید بعد هم منقارش را در امواج خروشان فرو می برد و منتظر می ماند.لحظه ای نمی گذرد که احساس می کند طعمه ای به دامش افتاده است.

منقارش را که بیرون می آورد چشمش به ماهی قشنگ اما نه چندان بزرگی می افتد که خوردنش     می تواند کمی از گرسنگی اش بکاهد به همین خاطر می خواهد آن را ببلعد که یک دفعه از او       می شنود:«صبرکن ، گنجشک چیست که چربی اش چه باشد؟! اگر مرا آزاد کنی قول می دهم هر روز ده ماهی چاق و چله را به این طرف بیاورم تا شکمی از عزا دربیاوری.اگر باور نداری حاضرم قسم بخورم.نظرت چیست؟»

مرغ ماهی خوار که از گرسنگی فکرش خوب کار نمی کند به طمع می افتد و منقارش را باز می کند تا از ماهی بخواهد قسم بخورد که راست می گوید.اما باز کردن منقار همان و به آب برگشتن ماهی همان!

 

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی