چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

ریشه یک ضرب المثل

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

یکی بود یکی نبود, تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه شده بود . تا آنجا که بازرگانان دیگر به او حسودی می کردند یک روز یکی از بازرگان ها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد . به تنهایی شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد . صبح که شد تاجر پنبه خبر دار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است . داد و فریاد کنان به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی هم دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند . اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی با عصبانیت گفت : چرا دست خالی برگشتید ؟ حتی به کسی مشکوک نشدید . ماموران گفتند : چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم . قاضی گفت : از این ستون به آن ستون فرج است بروید آنها را بیاورید . ماموران رفتند و تعدادی از افراد را دستگیر کردند و آوردند . قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری ؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام . قاضی فکری کرد و گفت : ولی من دزد را شناختم . دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند . ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت : دزد همین است . تاجر محترم گفت : من پنبه های همکارم را ندزدیده ام ؟ قاضی گفت : همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند . یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد و از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد.
می گویند : پنبه دزد ، دست به ریشش می کشد .

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی