چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

گفت و گو با ابوعلی سینا

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

گفت و گو با نابغه شرق[1]

بیژن شهرامی

 

مرا که می بیند جلو می آید و ضمن دادن جواب سلامم نظری به مجسمه ای که در دست دارم می اندازد و می گوید:«این باید من باشم،نه!؟»[2]

می گویم:«بله تندیس شماست،قابلی ندارد!»

می خندد و می گوید:«البته که قابلی ندارد!»

- «نه،قابل دارد،منظورم این بود که ...»

- «شوخی کردم،خوب باید دانش آموز باشی؛قد و قواره ات که این را می گوید.»

- «بله در دوره راهنمایی درس می خوانم و امروز هم از طرف کانون به اتفاق دوستانم به اینجا آمده ایم.»

- «فکر می کنم تو را قبلاً هم دیده ام.»

- «بله صبح دو جمعه قبل بود که با پدرم برای دعای ندبه به اینجا آمدیم.»[3]

- «راست می گویی،اول نماز خواندی و بعد هم دعا کردی،من هم اندازه تو بودم اهل عبادت بودم.»

- «من درباره شما خوانده ام که هر وقت در علم پزشکی،فلسفه و...به مشکلی علمی برمی خوردید نماز می خواندید و از خدا کمک می خواستید.»

- «بله فرزندم،ما هر چه دارا و تیزهوش هم که باشیم باز نسبت به خدا فقیریم،فقیر.»[4]

- «راستی شما اهل همدان هستید یا بخارا[5]؟»

- «من اهل ایرانم،آن موقع بخارا و همدان هر دو جزیی از ایران بودند.»

- «همه مردم جهان شما را به عنوان پزشک و دانشمندی بزرگ دوست دارند،عکس تان در بعضی از کشورها زینت بخش اسکناس ها و تمبرهاست.مجسمه های زیادی هم از شما در گوشه و کنار دنیا نصب شده است.»[6]

می خندد و می گوید:«فیلم چه طور،فیلمم را هم ساخته اند؟»[7]

- «بله،ساخته اند،اتفاقاً سریال خوبی هم ساخته اند.»[8]

- «همان که نقشم را آقای امین تارخ بر عهده داشت؟»

- «عجب،شما آقای امین تارخ را هم می شناسید!؟»

- «بله،اگر اشتباه نکنم سال 1364 بود که به همراه دوستانش به اینجا آمدند تا شناخت بهتری از من داشته باشند.»

- «از سکانس های آن فیلم قضیه زنده شدن قصاب برایم خیلی جالب بود.»

- «آن قضیه مربوط می شد به قصابی در  شهر ری که چربی زیاد می خورد و با وجود تذکری که به او دادم به کارش ادامه داد و دچار سکته قلبی شد.مردم او را به سمت قبرستان بردند و من به صورت تصادفی به آنها برخورد کردم.بالای سرش رفتم و قلبش را ماساژ دادم و همین باعث احیای قلبیش شد که البته با ترس تشییع کنندگان بیچاره همراه بود چون فکر می کردند او را زنده کرده ام!»

- «چرا شما شاگرد نداشتید؟»

می خندد و می گوید:«پس بهمنیار[9] کی بود؟برادرِ پدرم بود؟شاگردم بود.معلوم می شود سریالم را خوب نگاه نکرده ای.»[10]

- «راستش قسمت هایی از آن را دیدم،حالا این جناب بهمنیار که بوده است؟»

- «او یکی از شاگردان خوبم بود.یک روز که در بازار قدم می زدم او را دیدم که با دست خالی آمده بود تا از دکان نانوایی برای مطبخشان[11] آتش ببرد.نانوا از او خواست برود و ظرف بیاورد اما او دستانش را پر از خاکستر کرد و گفت زغال برافروخته را روی این بگذار هم دستم نمی سوزد و هم لازم نیست تا خانه بروم و برگردم!»[12]

- «حتماً شما هم با دیدن این رفتار او را به شاگردی پذیرفتید.»

- «بله،خوب است بدانی که یکی از کتابهایم پاسخ به پرسش های اوست.»

- «قانون یا شفا؟»

- «هیچ یک،کتاب دیگری به نام "المباحثات"»

- «راستی شما با این خوش اخلاقی و خنده رویی گریه هم کرده اید؟»

- «تا دلت بخواهد!»

- «مثلاً چه موقع؟»

- «یک بار که دیدم شاگردانم درس دیروزشان را خوب نخوانده اند گریه کردم جلوی رویشان هم اشک ریختم تا بدانند عمر- این سرمایه گرانبها- را چه ساده از دست می دهند...خودت چه طور؟»

- «من هم گریه کرده ام،آخرین بار وقتی بود که شنیدم امسال هم برایم دوچرخه نمی خرند!»

- «دوچرخه،آه که چه قدر دلم می خواهد سوارش بشوم و دوری بزنم.راستی گفتی سال بعد برایت می خرند!؟»

- «بله اما فکر می کنم به سال بعدش هم بکشد چون من کمی درسم خوب نیست،بگذریم،شنیده ام شما شعر هم گفته اید؟»

- «بله»

- «می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟»

- «با کمال میل:

تا باده عشق در قدح ریخته اند

و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند

با جان و روان بوعلی مهر علی

چون شیر و شکر به هم بر آمیخته اند

- «شما با ابوریحان بیرونی هم عصر بوده اید؟»

- «بله ما برای هم دوستانی صمیمی بودیم.حیف که سلطان محمود[13] بینمان جدایی انداخت!»

- «چگونه؟»

- «من از سلطان محمود و کارهایش رویگردان بودم و برای این که به درخواستش برای حضور در قصرش تن ندهم مدام در سفر بودم به همین خاطر نتوانستم آن طور که دوست دارم با او باشم.»

- ...

***

زمزمه کشیده شدن قلم هنرمندی خوشنویس که در محوطه آرامگاه مشغول خطاطی است با صدای دوستانم که مرا برای رفتن صدا می زنند در هم می آمیزد.با اجازه اش نگاهی به دست خطش می اندازم.سروده ای زیبا و مشهور از صاحب این مزار است:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره ای راه نیافت

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - ابوعلی سینا به به قول غربی ها اوی سینا در سال359 خورشیدی در بخار(پایتخت سامانیان) به دنیا آمد و عمر 57 ساله اش صرف تعیم و تعلم شد.آرامگاه او در همدان قرار دارد.

[2] - از قدیم الایام مجسمه های گچی زیبایی از ابوعلی سینا می سازند و در ورودی آرامگاهش با بهایی نازل به علاقه مندان عرضه می کنند.

[3] - مؤمنان خوش ذوق در همدان صبح های جمعه دعای ندبه را در کنار آرامگاه ابوعلی سینا می خوانند.

[4] - اشاره به آیه ای از قرن کریم که می فرماید:«ای مردم همه شما نسبت به خدا نیازمند هستید»:فاطر/15

[5] - بخارا امروزه بخشی از کشور ازبکستان است.

[6] - در تاجیکستان مجسمه های باشکوهی از ابوعلی سینا نصب شده است.دولت روسیه تمبر یادبود ابوعلی سینا را چاپ کرده است و...

[7] - غربی ها در فیلم طبیب (The Physician) حقایق زندگی ابوعلی سینا را وارونه جلوه داده اند.این فیلم در آلمان و بر اساس رمان پزشک اثر نواگوردون(رمان نویس آمریکایی) در سال 1986 میلادی ساخته شدهاست و در آن غربی ها را میراث دار نابغه شرق جا زده اند.

[8] - سریال ابو علی سینا را مرحوم کیهان رهگذار در سال 64 کلید زد.

[9] - ابوالحسن بهمنیاربن مرزبان سالاری از شاگردان برجسته ابوعلی سینا بوده است.

[10] - ابومنصور اصفهانی(صاحب کتابی در زمینه موسیقی)،ابومحمد شیرازی(که ابوعلی سینا یکی از کتابهایش را برای او نوشت)،خواجه غیاث الدین نیشابوری(ستاره شناس) از جمله شاگردان ابوعلی سینا بوده اند.

[11] - مطبخ:محل طبخ غذا،آشپزخانه

[12] - فلسفه اخلاق(شهید مطهری)،صص 159-158

[13] - سلطان محمود غزنوی مؤسس حکومت غزنویان در ایران


  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی