چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

گفت و گو با مولوی

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۷ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با مولوی[1]

 

بیژن شهرامی

سفر تازه من به روستای "وانشان" [2] با دفعه های دیگر فرق می کند.همیشه برای تجدید دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ و فامیل و بستگان می آمدم اما حالا علاوه بر آن چیز دیگری هم مرا به سوی خودش می کشد و آن چیزی نیست جز دیدن قلعه ای سینمایی که لوکیشن اصلی سریال «جلال الدین»[3] را در خود جای داده است.

وارد قلعه که می شوم غم دنیا به دلم می ریزد.انتظار رو به رو شدن با ارگی زیبا را دارم که می تواند خاطرات خوشی را در من زنده کند اما مثل این که با پایان ساخت سریال آن را به حال خود رها کرده و رفته اند.

چرخی در قلعه می زنم و روی یکی از سکوهایش می نشینم تا هم رفع خستگی کنم و هم به این فکر کنم که چه طور می توانم نظر اهالی را برای حفظ این بنا جلب کنم که یک دفعه دستی را روی شانه ام حس می کنم:

  • «فرزندم غصه نخور،به قول فردوسی:

    بناهای آباد گردد خراب/زباران و از گردش آفتاب»

  • «سلام،شما هم اینجائید؟»

  • «بله،دیدم تنها و محزون نشسته ای دلم نیامد سراغت نیایم.»

  • «چه خوب،همیشه دوست داشتم شما را از نزدیک می دیدم و چیزهایی از شما می پرسیدم.»

  • «مثلاً چه؟»

  • «این که راز موفقیت شما در چیست؟»

  • «جانم برایت بگوید:استفاده درست از فرصت هایی که بنا به فرمایش علی علیه السلام مثل ابر می گذرند.»

  • «بچگی پر شور و شری داشتید؟سریالتان که این را نشان می داد!»

    قاه قاه می خندد و می گوید:«درست مثل خودت که وقتی در کودکی خانه مادربزرگت را ترک می کردی از او می شنیدی که:از رفتنت خوش حالم!»

    بعد می افزاید:«یک بار  با دوستانم قرار گذاشتیم مکتب خانه را به تعطیلی بکشانیم به همین خاطر یکی یکی موقع ورود به استاد گفتیم چرا رنگش پریده است.بنده خدا باورش شد که بیمار است به همین خاطر مکتب خانه را تعطیل کرد و رفت در خانه تشک پهن کرد و خوابید تا این که والدین پی بردند و ماجرا را به عرضش رساندند!»

  • «تنبیه تان نکرد؟»

  • «نه فقط با ترکه آلبالو از خجالتمان درآمد!»

  • «این ماجرا در زادگاهتان اتفاق افتاد؟»

  • «بله آن زمان هنوز در بلخ[4] بودیم.»

  • «چه طور شد سر از قونیه[5] درآوردید؟»

  • «پدرم عالمی دینی بود که مردم "سلطان العلما"یش می خواندند.شاه هم از محبوبیت و روشنگری هایش می ترسید و کاری کرد که مجبور به ترک شهر و دیارش شد.»

  • «سلطان محمد خوارزمشاه را می گویید؟»

  • «بله»

  • «حالا چرا قونیه؟»

  • «مدتی بعد با پدرم به سفر حج رفتیم و در بازگشت خبردار شدیم اوضاع بلخ پریشان است به همین خاطر به قونیه رفتیم که حاکمش سخت دوستدار پدرم بود.»

  • «همه شما را با کتاب مثنوی معنوی می شناسند چه طور شد که به فکر سرودنش افتادید؟»

  • «با جلای وطن گذرمان به نیشابور و خانه عطار[6] افتاد در آنجا از دستش کتابی هدیه گرفتم و از او شنیدم که آینده درخشانی دارم.بعدها در قونیه با خوبانی مثل شمس تبریزی و حسام الدین چلبی آشنا شدم که مرا به سرودن مثنوی و چند اثر دیگر تشویق کردند.»

  • «شنیده ام که حسام الدین از شما خواسته بود مجموعه شعری مثل حدیقه سنایی[7] بسرایید و شما می پذیرید؟»[8]

  • «بله دقیقاً،من می گفتم و او می نوشت تا این که دفتر اول مثنوی نوشته شد.»[9]

  • «و بعد؟»

  • «با فوت همسر حسام الدین این کار دو سالی دچار وقفه شد اما با لطف خدا ادامه یافت و طی ده سال به سرانجام رسید.»[10]

  • «به همین خاطر فرمودید:

    مدتی این مثنوی تأخیر شد

    مهلتی بایست تا خون شیر شد

  • «بله»

  • «مثنوی شما شش دفتر است با بیست و شش هزار بیت و بیش از چهارصد حکایت؟»

  • «آری،البته عمرم کفاف تمام کردن دفتر ششم را نداد.»[11]

  • «خوب یک گوشه ای مخفی می شدید تا فرشته مرگ سراغتان نیاید!»

    می خندد و می گوید:«خواستم اما دیدم رفیقمان خیام[12] می فرماید:

    جان  عزم رحیل کرد گفتم که مرو

    گفتا  چه  کنم  خانه  فرو   می آید

  • «دیوان کبیر را به یاد شمس تبریزی سرودید؟»

  • «آری.»

  • «یک جا گفته اید:

    شمس تبریز اگر روی به من بنمایی    والله این قالب مردار به هم در شکنم

    چرا این قدر دوستدار شمس بوده اید؟

  • «شمس برای من استاد،راهنما و مرشد بود و من با تمام وجود او را دوست داشتم.»

  • «راستی عشق و ارادت شما به اهل بیت پیامبر(س) ستودنی است.یادم هست یک جا سروده اید:

    ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

    شمه‌ای واگو از آن چه دیده‌ای

    تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

    آب علمت خاک ما را پاک کرد...

  • «بله به قول اقبال لاهوری:

    مسلم اول،شه مردان علی است

    عشق را سرمایه ایمان علی است

  • «شما ازدواج هم کردید؟»

  • «بله هجده ساله بودم که با مادر بچه ها وصلت کردم.[13]»

  • «فرزند چه؟»

  • «خدا فرزندان خوبی به من داد از جمله پسری که او را به یاد پدر عزیزم "بهاء الدین" نام نهادم.امروز فرزند زادگان او در قونیه زندگی می کنند.»[14]

  • «یکی از خاطرات خنده دارتان را برایم تعریف می کنید؟»

  • «چرا که نه،روزی سلطان سلیم عثمانی موقع حمله به ایران عزیز به کنار قبرم آمد و برای پیروزیش دعا کرد!او مدام به سربازانش می گفت:خاک ایران مقدس و هنرمندپرور است، محترمانه در آن گام بردارید!»

  • «عجب!»

  • «بگذریم،از شعرهایم چه در خاطر داری؟»

  • «آن یکی پرسید اشتر را که هی

    از کجا می آیی ای فرخنده پی

    گفت از حمام گرم کوی تو

    گفت:خود پیداست از زانوی تو!»

    -...

    ***

    با صدای پسر عمویم که با دوچرخه قراضه اش سراغم آمده است توفیق انس با مولوی را از دست می دهم.دلم می خواهد سرش داد بکشم و دعوایش کنم  اما چه می شود کرد  که پرخاش و دعوا اصلاً کار خوبی نیست،مگر نه این که مولوی می فرماید:

    از محبت خارها گل می شود  
    وز محبت سرکه ها مل[15] می شود...



[1] - مولوی جلال الدین محمد بلخی شاعر بزرگ ایرانی است که با سرودن مثنوی معنوی خود را در ردیف شاعران طراز اول ایران و جهان قرار داد.

[2] - روستایی زیبا در دوازده کیلومتری گلپایگان

[3] - "جلال‌الدین" مجموعه تلویزیونی با ژانر تاریخی و زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی شهرام اسدی و آرش معیریان است.

[4] - ولایتی در شمال افغانستان به مرکزیت مزار شریف

[5] - شهری در ترکیه که مدفن مولوی در آن است.

[6] - عطار نیشابوری

[7] - سنایی غزنوی

[8] - رساله سپهسالار در مناقب حضرت خداوندگار، ج۱، ص۱۱۹.

[9] - مناقب العارفین، ج۲، ص۷۴۲.

[10] - همان

[11] - تفسیر مثنوی معنوی(جلال الدین همایی)

[12] - خیام نیشابوری

[13] -گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی

[14] - آقای فاروق همدم چلبی بیست و دومین نواده مولانا است که هم اکنون  تولیت بقعه و بنیاد فرهنگی او را در قونیه عهده دار است.

[15] - مل: شربت


  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی