چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

افلاطون می گوید...

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ق.ظ

افلاطون گوید: روحیه اشخاص در سه مورد عوض شود هنگام نزدیکی و تقرب بسلاطین پس از ازدواج. وقت رسیدن بمال. اگر کس در یکی از این مراحل خود را نباخت و اخلاقش عوض نشد قضاوتش صحیح و معامله اش درست است.

  • ع ش

غول منظومه شمسی

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ب.ظ

«مشتری» غول منظومه شمسی؛ عملا به دور خورشید نمی گردد!

این سیاره به قدری بزرگ است که مرکز گرانشی مشترک آن با خورشید در واقع 1.7 شعاع خورشیدی (دقیقا برابر با 1 میلیون و 182 هزار و 690 کیلومتر) با مرکز خورشید فاصله دارد. یعنی به اندازه 7 درصد از کل شعاع خورشید و بالاتر از سطح این ستاره. هم خورشید و هم مشتری به دور این نقطه گرانشی مشترک می گردند.


  • ع ش

دوستی کی آخر آمد...

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ق.ظ


  • ع ش

4اصل

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۶ ب.ظ


  • ع ش

چشم من محو...

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ


  • ع ش

تک بیتی ناب از انوری

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۳۶ ب.ظ

غم به هر جا که رود، سرزده آید به دلم

چه کنم، خانه من بر سر راه افتادست


  • ع ش

کادو خریدن نیما یوشیج برای همسرش عالیه خانم

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ

بخش جالبی از مصاحبه اقای عظیمی با سیمین دانشور

عظیمی: یکبار هم نیما برای ارتباط نزدیکتر عاطفی با عالیه [همسر نیما]، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چکار می کند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم؟

دانشور: من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، می بینید این همه زحمت می کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه ی من چقدر ستم می کِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می دانید. گاهی هم هدیه هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یک روسریِ قشنگ … نمی دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می دهید یک حرفِ شاعرانه ی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه ی شما زحمتِ بی اجر می کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو می دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می خرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده اید؟ پیشانی اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه ی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید … نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما می رود و سه کیلو پیاز می خرد و آنها را برای عالیه خانم می آورد و به او می گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می گوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم می گوید که خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه ی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را. یک شب یادمان نیما گرفتند تو دانشکده هنرهای زیبا. قضیه ی پیاز رو گفتم. که عوض اینکه بره کادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز.

  • ع ش

پدر به روایت دختر

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ب.ظ



« پدرم بهار»

  


ماه ملک بهار

دختر بزرگ و دومین فرزند ملک الشعراء

 


منت خدای را که من از نسل برمکم
بتوان شمرد جد و پدرتا فرامکم
جز خاندان حیدر کرار در جهان
یک خانواده نیست به تعظیم هم تکم
در ملک خویش و در آفاق مشتهر
بر خانواده ی خود و بر خود مبارکم

گمان نمی کنم کسی در ایران با شعر و ادب مأنوس باشد و پدرم بهار را نشناسد و کم و بیش با زندگی او آشنائی نداشته باشد ولی شاید بعضی از این مطالب کمتر به گوششان رسیده باشد. من بر آن شدم که پاره ای از نکات زندگی داخلی و خصوصی پدرم را بیان کنم یعنی نکته ها و خاطره هایی را که از او به یاد دارم و در خارج از چهار دیوار خانه بر دیگران پوشیده بوده است:
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان زمهر تو در سینه داشتم
برای به یاد آوردن پدرم به سالهای خیلی دور و به دوران کودکی وی نظر می افکنم.
پدرم می گفت که در اوایل جوانی یتیم شده و سرپرستی مادر و دوبرادر و یک خواهر را بر عهده داشته است. جد من ملک الشعراء صبوری مردی متمکن و ثروتمند نبود تا پس از مرگش خانواده او در رفاه و آسایش به سر برند، و فقط با مستمری که از سمت شاعری از آستانه ی قدس رضوی دریافت می داشت زندگی را می گذرانید که آن هم پس از مرگ او قطع شد و امکان پرداخت آن به خانواده اش تنها در صورتی ممکن بود که محمد تقی فرزند ارشدش به مقام ملک الشعرائی آستانه برسد و مستمری پدر را دریافت دارد:
مرا زصبر و تحمل نبود چاره و لیک
پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
البته پدرم نبوغ داشت و این مقام را با سرودن قصیده ی غرائی به دست آورد ولی خیلی دیر و ناچار برای امرار معاش به دکان فیروزه تراشی می رفت و آن جا در خدمت استادان فن به کار تراشیدن فیروزه و بیرون کشیدن گوهر از دل سنگ می پرداخت. و مدتی نیز در دکان بلور فروشی دائی خود شاگردی می کرد و مخارج زندگی یک عایله ی پنج شش نفری را تأمین می نمود. این دوران نیز مانند دوران زندگی آینده ی او توأم با رنج و اندوه و غم و غصه بود. کار سخت و طاقت فرسا و مزد کم و خانواده ی چشم به راه و همت عالی و طبع بلند آن هم در سنین جوانی و اوایل زندگی، پدرم را مردی حساس و سختگیر ساخت و از همین زمان بر اثر سختی ها و مشقت هائی که در راه تلاش معاش کشیده و تلخکامی هائی که دیده بود تصمیم گرفت که راه مبارزه با زور و فشار و فقر را در پیش گیرد و از هیچ چیز و هیچ کس بیمی به دل راه ندهد و چنین هم کرد. .......
پدرم در تهران ازدواج کرد و تا آخر عمر مادر من همسری دلسوز و دوستی مهربان و فداکار برای او باقی ماند. پدرم نسبت به خانواده ی خود بسیار علاقه مند بود ولی بر اثر گرفتاری های اجتماعی می کوشید با شش فرزند ش کمتر تماس داشته باشد تا آن ها را زیاد به خود مأنوس نسازد و خود نیز انسی دائمی با آنها نگیرد. به همین جهت ما پدر را به ندرت زیارت می کردیم مگر در دوره هایی که آزاد بود و به تألیف و تصنیف آثار گرانبهای خویش می پرداخت که ما گاهگاه او را در باغ خود می دیدیدیم که برای رفع خستگی به تماشای گل و گیاهی که با دست خویش نشانیده بود مشغول بود و قدم می زد.
مادرمن تمام امور خانه را شخصا زیر نظر داشت و تعلیم و تربیت و مراقبت فرزندان ومراقبت و کارهای خانه همه تحت نظر او انجام می شد و پدرم کوچکترین خبر از به ثمر رسیدن ما و جریان روزمره ی زندگی خانوادگی نداشت.
پدرم بر اثر تحمل مشقت ها، رنج های پی در پی موجودی ضعیف و علیل بود . اندامی باریک و استخوانی داشت و غالبا دچار کمر درد بود:
چون بر بط شکسته به کنجی فتاده ام
رگ های زرد باز کشیده بر استخوان
ولی با این پیکر دردمند روحی قوی و مردانه داشت. هرگز روحیه ی نیرومند و جسور خود را از دست نداد و خود را نباخت و از گفتن حق باز نایستاد. گاهی که ما را نزدش می بردند وی را خندان و با نشاط می دیدیم. او برای ما قصه می گفت، شعر می خواند و شوخی می کرد. .......
پس از سال 1310 که پدرم به اصفهان تبعید گردید یک دوره ی آرامش ولی توأم با غم و اندوه بر ما گذشت . پدرم درآن جا خانه ای اجاره کرد و ساکن شد. درآن ایام کمتر کسی نزد ما می آمد و پدرم تقریبا تنها بود و به همین جهت غالبا ما دور و بر او می چرخیدیم . در شب های دراز و سرد زمستان اصفهان پدرم ما را دور خود جمع می کرد، قصه های سند باد نامه و کلیله و دمنه می گفت و غالبا به ساختن اشعار می پرداخت. هر چند که دوره ی زندگانی ما با نداری و افلاس توأم بود اما پدرم با مناعت طبع و بزرگی روح خود هرگز گله و شکایتی نکرد. اشعار لطیف می ساخت و در کنج عزلت زندگی را می گذرانید. صبح های زود و غروبهای دلگیر و غم آور از خانه بیرون می رفت و قدم زنان در کنار زاینده رود راه می پیمود و غم خویش را به دست نسیمی که از امواج زاینده رود بر می خاست می سپرد.
پس از تلاش دوستان و بدست آوردن آزادی به تهران مراجعه کرد و در این دوران تا روزمرگش که بیست سال طول کشید به تألیف و تصحیح و تصنیف و سرودن شعر پرداخت. وی در تألیف شعر کهن مضامین نو میآورد. جوش و خروش درون را با وزن و قافیه ی شعر تسکین می داد و نا ملایمات روزگار را در چاچوب شعر مذمت می کرد و اوقات فراغت را با پرورش گل و گیاه می گذرانید.
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصر است
که نشینم به باغ بر لب آب
گه به گل بنگرم، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب من است
یار من دفتر و کتاب من است
پدرم مردی بسیار فروتن و متواضع بود غالبا اشعار تازه ی خود را در محضر دوستان می خواند و تقاضای اصلاح آن ها را می کرد. دلی چون برگ گل لطیف و روحی چونسیم بهاران سبک و بی آزار داشت. شوخ طبع و نکته سنج و خوش صحبت و مجلس آرا بود. در مکالمه هرگز از حدود ادب خارج نمی شد و هیچگاه کلمات درشت و آزار دهنده بر لب نمی آوردو نظم و ترتیب را دوست داشت. از لاابالیگری هایی که اغلب شاعر پیشگان به داشتن آن مباهات می کنند متنفر و بی زار بود. خوب لباس می پوشید و دوست داشت که فرزندانش با وجود عدم استطاعت مالی که پیوسته بر خانواده حکمفرما بود خوش لباس و منظم باشند.
پدرم یکی از مبارزان سرسخت آزادی زنان بود. تصنیف ها، اشعار، مقالات و سخن رانی هایش دلیل روشن بر روح آزادی خواهی و روشنی نگر او بود . او آرزو داشت که زنان نیز مانند مردان تحصیل کنند، تربیت شوند و آزاد و مستقل زندگی نمایند. او عقیده داشت که نسل سالم در دامان مادر دانا به وجود می آید و تا مادران تربیت صحیح و اصیل نبینند و راه ورسم زندگی آزاد را نیاموزند هرگز نباید امید به وجود آمدن نسلی سالم و زنده و نیرومند را داشت.
جوان بخت و جهان آرائی ای زن
جمال و زینت دنیائی ای زن
تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر هم دریائی ای زن
چو مغز اندر سرو چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایانی ای زن
پدرم مردی بود مثبت. با نیکی و پاکی زندگی می کرد و در برابر نیکمردان نرمش و ملاطفت داشت و نامردان و ناپاکان را به شدت مورد حمله قرار می داد. خویی آشتی نا پذیر داشت . اگر ناجوانمردی می دید رنج می برد، غم می خورد و ابراز تنفر می کرد. ناجوان مردان و دون صفتان را بر درگاه او راه نبودو هیچگاه ندیدم که برنا جوانمردی شفقت آورد و دل بر او بسوزاند. ولی این روح سختگیر و آشتی ناپذیر و این قلم تند و آشتی ناپذیر در برابر ضعفا، نیکدلان و پاک طینتان نرمش می یافت، آرام می گرفت و از سوز و گداز باز می ماند.
پدرم دوست داشت که اتاق کارش مطابق میل و احتیاج او باشد. همیشه دور وبرش را انبوهی کتاب و کاغذ فراگرفته بود، هرگاه مادرم به بی نظمی اتاق اشاره می کرد او سخت براشفته می شد ورنج می برد. مادرم او را از اتاق خارج می کرد تا آن را پاکیزه کند و چون پدر به جای خویش بر می گشت همه ی آن چه را که در دسترس خود قرار داده بود در هم ریخته می دید، عصبانی می شد و آرزو می کرد که هرگز هیچ کس برای نظافت اتاق، کتاب هایش را درهم نریزد.
روزی که بیمار بود و مادرم ناچار اتاق را نظافت می کرد او نزد من آمد. عبائی بر دوش و شب کلاهی بر سر داشت، بسیار غمگین و رنگ پریده بود. پهلوی من نشست اما حرفی نزد. از حالش پرسیدم گفت: دختر جان مرا از اتاق بیرون کردند، مرا سرگردان و بی سامان کردند. جای نشستن ندارم. گفتم پدر جان این جا جای آرام و خوبی است. گفت: از این کار خسته شدم. دلم می خواهد وسط کتاب هایم بمیرم.
اتاق کار پدرم پنجره ای بزرگ رو به باغ داشت . جای او همیشه آن جا بود با آن که میز و صندلی برای کار در اتاق داشت هرگز در تمام دوراهی زندگیش حتی یک بار پشت میز ننشست. او در وسط اتاق چمباتمه می نشست و می نوشت و انبوه کاغذ و کتاب اطافش را می گرفت. همان جا غذا می خورد، استراحت می کرد و همه ی دوستان و هوادارانش را آن جا در کنار بستری که بر روی زمین گسترده بود می پذیرفت.
از دیدن دوستان صمیمی و یکرنگش مانند یک کودک لذت می برد و ذوق می کرد، و اگر افرادی که مورد علاقه اش نبودند به سراغش می رفتند دست و پایش را گم می کرد، سخت رنج می برد، ولی چون مردی مؤدب و متین بود تحمل می کرد. اما اگر طرفش جسارت می نمود و حرف های نامناسب می گفت خشمگین می شد و می غرید و بی پرده با شهامت عیب طرف را به رخش می کشید. یک روز پدرم تعریف می کرد که مردی آشنا امروز نزدم آمد و گفت غزلی شیرین سروده است. گفتم بخوان، سراپا گوشم. وی غزلش را خواند و من در سکوت عجب آوری سراپای غزل را گوش کردم. از من خواست تا معایب غزل را گوشزد کنم و آن را اصلاح نمایم. من هم طبق درخواست او معایب شعرش را اصلاح کردم و او با شوق و ذوق از نزد م رفت. اما می دانید بچه ها، آن غزل مال خود من بود و من نخواستم او را برنجانم.
بهار انسانی واقعی بود، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز دهانش به کلام دروغ باز نمی شد و هیچ گاه بد خواهی نسبت به کسی نکرد. خوش قول و منظم بودو به وعده های خود وفا می کرد. و گره از کار دوستان می گشود. مشکلات مالی آنان را با دست خالی بر طرف کی نمود و به خاطر گرفتاری های آنان نزد کسانی که بر سر کارهای بزرگ بودند می رفت و تقاضای مشگل گشائی می کرد در حالی که هرگز کلامی به نفع خود نمی گفت و نمی خواست.
پدرم در سالهای آخر عمر سخت منزوی و گوشه نشین شده بود. همیشه خسته و کوفته بود و ازآن همه شور و نشاط و هیاهوی درونی خبری نبودو غالبا در بستر افتاده بود و پیوسته تب سل او را می سوزانید. اما گله و شکایت نمی کرد. پدرم مایل نبود که فرزندانش شاعر پیشه شوند. او می گفت من در این راه بسیار رنج دیدم و صدمه کشیدم. شما فرزندانم کاسبی کنیدو تجارت کنید و هرگز گرد شعر و شاعری نگردید. اما متأسفانه این پند را هیچ کدام نشنیدیم و هیچ یک از ما کاسب و تاجر نشدیم. همگی راه صاف و پاکیزه ای را که او برای ما هموار کرده بود در پیش گرفتیم و در پرتو نام تابناک و خرد و کمال او گام برداشتیم. باشد که روح بزرگوارش بر ما ببخشاید.



  • ع ش

بلبلی برگ گلی...

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ


  • ع ش

پادشاهی...

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۴ ق.ظ

پادشاهی به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام داد. که هر که دست از جان بشوید آنچه در دل دارد بگوید. ملک پرسید: چه می‌گوید. یکی از وزرای نیک‌محضر گفت ای خداوند همی گوید: الکاظمین الغیظ و العافین عنِ الناس. ملک را رحمت آمد و از خون او درگذشت.
وزیر دیگر که ضد او بود گفت: این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک را روی از این سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی

  • ع ش