شعر در وصف حضرت آسیه(س)
دامنش از شرک آلوده نبود
سنگ و چوب و شاه را بنده نبود
همسر فرعون و ایمان داشتن!
این مهم والله که ساده نبود
بیژن شهرامی
- ۳ نظر
- ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۰:۱۵
دامنش از شرک آلوده نبود
سنگ و چوب و شاه را بنده نبود
همسر فرعون و ایمان داشتن!
این مهم والله که ساده نبود
بیژن شهرامی
حکایت انیشتین فراموشکار
معروف است که یک بار اینشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیط سر می رسد اما اینشتین هر چه که می گردد بلیط را پیدا نمی کند.
مامور که این وضع را می بیند از کوپه او دور می شود در حالی که می گوید: حضرت استاد، کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیط نگرفته اید. نیازی به نشان دادن بلیط نیست.
اینشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد. مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن، نگاهی به عقب می اندازد اما متوجه می شود اینشتین همچنان در حال گشتن است.
برمی گردد و می گوید: پروفسور اینشتین، گفتم که شما را می شناسم و نیازی به بلیط نیست، چرا باز هم نگرانید؟
اینشتین جواب می دهد: اینهایی که گفتی خودم هم می دانم، دنبال بلیط هستم ببینم به کجا دارم می روم.
به نام خدا
کنگاور
ای همه مهر و صفا کنگاور
شهر دین،شهر دعا کنگاور
چشمه نور ز شهلای تو هر دم جاری
خوش تر از خوشه پروین سما کنگاور
هست آکنده سحرگاه چو باغی پر گل
کوچه پس کوچه ات از باد صبا کنگاور
غم تسلی تو در ازمنه دور به حسن
داده شهزاده افسرده،شفا کنگاور
غلغل چشمه و آواز نی چوپان ها
کوهساران تو را داده صفا کنگاور
می برد با خودش از کوی تو مهمان سوغات
خربزه،نان برنجی تو را کنگاور
معبدی که ملک آب در آن می شد یاد
هست از عهد کهن در تو بپا کنگاور
عالمانت همه فرهیخته و دین پرور
مردمت مست ز صهبای ولا کنگاور
پرورش یافته در دامنت ارباب هنر
شاعرانت همه پر شور و نوا کنگاور
از حضور شهدا هست معطر خاکت
خونشان در رگ تو آب بقا کنگاور
سنگ کوه تو مرا گوهر و لعل است همی
موزه ای،موزه پر ارج و بها کنگاور
بیژن شهرامی
حکایت آمیخته آب و خاک
مردی به نزدیک ایاس قاضی آمد و گفت: ای امام ملسمانان، اگر خرما خورم، دین مرا هیچ زیان دارد؟
گفت: نه.
مرد گفت: اگر قدری شونیز (سیاه دانه) با آن بخورم، چه باشد؟
گفت: باکی نباشد.
مرد گفت: اگر آب خوردم چه شود؟
گفت: روا باشد.
آن مرد گفت: پس شراب خرما همین سه اخلاط بیش نباشد( جز آمیخته این سه چیز نیست)، او را چرا حرام می گویی؟
قاضی گفت: ای مرد اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را هیچ انکار کند؟
مرد گفت: نه.
قاضی گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، هیچ ترا درد کند؟
گفت: نه.
قاضی گفت: اگر این آب و خاک با هم بیامیزم و از آن خشتی کنم و بر سرت زنم چون باشد؟
مرد گفت: سرم بشکند.
قاضی گفت: همچنان که اینجا سرت بشکند، آنجا عهد دینت هم بشکند.
مرد هیچ نگفت، خجل شد و بازگشت.
جوامع الحکایات
یکی دیوانه بود از اهل رازی
نکردی هیچ جز تنها نمازی
کسی آورد بسیاری شفاعت
که تا آمد بجمعه در جماعت
امام القصّه چون برداشت آواز
همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
کسی بعد از نماز از وی بپرسید
که جانت در نماز از حق نترسید
که بانگ گاو کردی بر سر جمع؟
سرت باید بریدن چون سر شمع
چنین گفت او کامامم پیشوا بود
بدو چون اقتدای من روا بود
چو در الحمد گاوی میخرید او
ز من هم بانگِ گاوی میشنید او
چو او را پیش رو کردم بهر چیز
هر آنچ او میکند من میکنم نیز
کسی پیش خطیب آمد بتعجیل
سؤالش کرد ازان حالت بتفصیل
خطیبش گفت چون تکبیر بستم
دهی مِلکست جائی دور دستم
چو در الحمد خواندن کردم آغاز
بخاطر اندر آمد گاو دِه باز
ندارم گاو گاوی میخریدم
که از پس بانگ گاوی میشنیدم
بار ها با خوداین قرار کنم
که روم ترک این دیار کنم
بازاندیشه می کنم که اگر
نکنم عاشقی چکار کنم
امیر خسرو
دهلوی
بر دار ، سراشیب و معلق بودن
در دست دوصد کافر مطلق بودن
از تیر چو کفگیر مشبک بودن
بهترکه دمی همد م احمق بودن
بابا افضل کاشانی
ملک ایران گلشنی پهناور است
یک گل از گل های آن کنگاور است
عطر و بویش عالمی را کرده پر
خلد حق را دائماً یادآور است
بیژن شهرامی