چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

آورده اند که...

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۰ ق.ظ

حکایت

مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم!


  • ع ش

درسی دیگر از دکتر حسابی

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ

روزی یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می‌اندازید، من که نمی‌خواهم موشک هوا کنم، می‌خواهم در روستایمان معلم شوم.

و از دکتر حسابی چنین پاسخی شنید: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی‌توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند!

  • ع ش

شعری زیبا از حکیم سبزواری(ره)

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ب.ظ

پادشاهی دُر یمینی داشت
بهر انگشتری نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زمان کافکند به نقش نظر
گاه شادی نگیردش غفلت
گاه اندوه زدایدش محنت
هر چه فرزانه بود در ایام
کرد اندیشه ای ولی همه خام
ژنده پوشی پدید شد آن دم

گفت بنگار«بگذرد این هم»

  • ع ش

کتاب قصه های روضه منتشر شد+عکس

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ

کتاب قصه های روضه در شمارگان 2000 نسخه از سوی انتشارات آستان قدس
 رضوی(به نشر) منتشر شد.این کتاب 150 صفحه ای را بیژن شهرامی نوشته است و
 چنان که از اسمش برمی آید در بر دارنده قصه های کوتاه بسیاری از اصحاب و
 مجالس روضه خوانی است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم که:

        عصر عاشورا است.پسرها،دخترها،عروس ها،دامادها و نوه ها دسته جمعی
 آمده اند تا باز هم پدر برایشان منبر برود و روضه بخواند.با زحمت از جا
 برمی خیزد،عبا و عمامه اش را می پوشد و ضمن نشستن بر روی صندلی اشک می
 ریزد و مرثیه می خواند.
      اشک از دیدگان همه جاری می شود و عطر یاد و نام امام حسین(ع) آن هم از
 زبان مرجعی  بزرگ و نام آور- همه جا را فرا می گیرد...
        مراسم که تمام می شود می گوید:«دعا کنید خدا اسمم را جزو روضه خوان
 های حضرت بنویسد.»

تلفن مرکز پخش02188965982

  • ع ش

حاکم نیشابور و مابقی ماجرا

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ب.ظ

حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود .حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟
بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودی؟ دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.

  • ع ش

زیر آوار آتشین پلاسکو نسوخت...

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۱۶ ب.ظ

بوسه بر قرآنی که نسوخت

  • ع ش

برای آتش نشان های شهید

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ

 نان دهی از بهر حق نانت دهند
جان دهی از بهر حق جانت دهند



  • ع ش