چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۳۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک بیت مشهور

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۱۷ ب.ظ

معمولا این بیت را بر در و دیوار و تراکت های شهری دیده اید و چندین و چند بار از صدا و سیما شنیده اید که می گوید:

صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند / کز کار خلق یک گره بسته واکند اما شاید گمان کرده اید که این شعر از آن شاعری قدیمی است. آری کمتر کسی می داند که سراینده این بیت دکتر مصطفی اعتمادزاده پزشک بیمارستان آسیای تهران است. صورت کامل شعر چنین است:

هرکس که صادق است و کمتر خطا کند / با هر وسیله ای به دل دوست جا کند

این رسم زندگی است که موجود پاک را / در تنگنا گذارد و بس بی بها کند

با هرکه بی ریا در دل را گشوده ای / وابسته گشته مختصری پس رها کند

دردی است اینکه گنبد گردون به سادگی / با نیک خصلتان به همین گونه تا کند

با آن که پر امید به سویت شتافته است / چون زخم خنجری سخن ناروا کند

باور کنید نیست مقام فراتری / از بهر آن که درد دلی را دوا کند

از خود گذشته ای که علی رغم درد خویش / انسان پر غمی به شعف آشنا کند

الحق فرشته ای است مقرب به ذات حق / دور از ریا و مکر که آن پارسا کند

ما زیر بار گفته ناحق نمی رویم / بی منطق ارکه بند ز بندم جدا کند

ما مرده محبت و دلهای صادقیم / این لطف گر که دید کسی جان فدا کند

صد ها فرشته بوسه بر آن دست می زنند / کز کار خلق یک گره بسته وا کند


  • ع ش

به امید تلافی...

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۳ ب.ظ

Image result for ‫شعر احسان و نیکی‬‎

  • ع ش

فکر دیگران

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ
سحر دیدم درخت ارغوانی کشیده سر به بام خسته جانی
به گوش ارغوان، آهسته گفتم بهارت خوش که فکر دیگرانی

فریدون مشیری

  • ع ش

چند حکایت از امام مجتبی(ع)

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ

مهربانی
 

مهربانی با بندگان خدا از ویژگی های بارز ایشان بود. اَنس می گوید که روزی در محضر امام بودم. یکی از کنیزان ایشان با شاخه گلی در دست، وارد شد و آن را به دست امام تقدیم کرد. حضرت گل را از او گرفت و با مهربانی فرمود: «برو تو آزادی! من که از این رفتار حضرت شگفت زده بودم. گفتم: ای فرزند رسول خدا! این کنیز، تنها شاخه گلی به شما هدیه کرد، آن گاه شما او را آزاد می کنید؟» امام در پاسخم فرمود: «خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است: «و اذا حییتم بتحیه فحیّوا باحسن منها؛ هر کس به شما مهربانی کرد، دو برابر او را پاسخ گویید». (نساء: 86)
سپس امام فرمود: «پاداش آزادی در برابر مهربانی او آزادی بود».(1)

مهربانی در برابر نامهربانی
 

همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت، حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود. چنان که نوشته اند، امام، گوسفند زیبایی داشت که به آن علاقه نشان می داد. روی دید گوسفند، خوابیده است و ناله می کند. جلوتر رفت و دید که پای آن را شکسته اند. امام از غلامش پرسید: «چه کسی پای این حیوان را شکسته است:؟ غلام گفت: «من شکسته ام.»
حضرت فرمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: «برای اینکه تو را ناراحت کنم». امام با تبسمی دل نشین فرمود: «ولی من در عوض، تو را خشنود می کنم، و غلام را آزاد کرد». (2)
همچنین آورده اند، روزی امام، مشغول غذا خوردن بودند که سگی آمد و برابر حضرت ایستاد. حضرت، هر لقمه ای که می خوردند. لقمه ای جلوی سگ می انداختند. مردی پرسید: «ای فرزند رسول خدا! اجازه دهید این حیوان را دور کنم». امام فرمود: «دعه انّی لاستحیی منا لله عزّ و جل ان یکون ذو روح ینظر فی وجهی و انا آکل ثم لا اطعمه؛ نه رهایش کنید! من از خدا شرم می کنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم. »(3)

گذشت
 

امام بسیار با گذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد.

در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مردی یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد.
 

امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود. فرمود: «از جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید».
یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام در آورد. (4)

فروتنی
 

امام مانند جدش رسول الله، بدون هیچ تکبری روی زمین می نشست و با تهی دستان هم سفره می شد. روزی سواره ای محلی می گذشت که دید گروهی از بینوایان روی زمین نشسته و مقداری نان را پیش خود گذاشته اند و می خورند. وقتی امام حسن (علیه السلام) را دیدند، به ایشان تعارف کردند و حضرت را سر سفره خویش فرا خواندند امام از مرکب خویش پیاده شد و این آیه را تلاوت کرد: «انّه لا یحب المستکبرین؛ خداوند خود بزرگ بینان را دوست نمی دارد.» (نحل: 23) سپس سر سفره آنان نشست و مشغول خوردن شد. وقتی همگی سیر شدند، امام آنها را به خانه خود فرا خواند و از آنان پذیرایی فرمود و به آنان پوشاک هدیه داد: «و جعل یأکل حتی اکتفوا دعاهم الی ضیافته و اطعمهم و کساهم». (5)
همواره آن حضرت دیگران را نیز بر خود مقدم می داشت و پیوسته با احترام و فروتنی با مردم برخورد می کرد. روزی ایشان در مکانی نشسته بود. برخاست که برود، ولی در این لحظه، پیرمرد فقیری وارد شد. امام به او خوش آمد گفت و برای ادای احترام و فروتنی به او فرمود: «ای مرد! وقتی وارد شدی که ما می خواستیم برویم آیا به ما اجازه رفتن می دهی؟«مرد فقیر عرض کرد: «بله، ای پسر رسول خدا!» (6)
همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت. حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود.

مهمان نوازی
 

همواره آن حضرت، از مهمانانش پذیرایی می کرد، حتی اگر آنان را نمی شناخت. امام به پذیرایی از بینوایان علاقه زیادی داشت. ایشان، تهی دستان را به خانه خود می برد و به گرمی از آنان پذیرایی می کرد و به آنها لباس و پول می بخشید. (7)
در سفری که امام حسن (علیه السلام) همراه امام حسین (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر به حج می رفتند، شتری که بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آنها در میانه راه، گرسنه و تشنه ماندند. در این هنگام، متوجه خیمه ای شدند که در آن پیرزنی تنها زندگی می کرد. از او آب و غذا خواستند پیرزن نیز که انسان مهربان و مهمان نوازی بود، از تنها گوسفندی که داشت، شیر دوشید و گفت: «برای غذا نیز آن را ذبح کنید تا برای شما غذایی آماده کنم».
امام نیز آن گوسفند را ذبح کرد و زن غذایی برای ایشان درست کرد. آنان غذا را خوردند و پس از صرف غذا از وی تشکر کردند و گفتند: «ما افرادی از قریش هستیم که به حج می رویم. اگر به مدینه آمدی، نزد ما بیا تا مهمان نوازی ات را جبران کنیم.» سپس از زن خداحافظی کردند و به راه خویش ادامه دادند. شب هنگام، شوهر زن به خیمه اش آمد و او داستانی مهمانی را برایش باز گفت. مرد، خشمگین شد و گفت: «چگونه در این برهوت، تنها گوسفندی را که همه دارایی مان بود، برای کسانی کشتی که نمی شناختی؟»
مدت ها از این ماجرا گذشت تا اینکه بادیه نشینان به سبب فقر و خشک سالی به مدینه آمدند. آن زن نیز همراه شوهرش به مدینه آمد. در یکی از همین روزها، امام مجتبی (علیه السلام) همان پیر زن را در کوچه دید و فرمود: «یا امه الله! تعرفینی؟؛ ای کنیز خدا! آیا مرا می شناسی؟» گفت: «نه.» فرمود : «من همان کسی هستم که مدت ها پیش، همراه دو نفر به خیمه ات آمدیم. نامم حسن بن علی است». پیرزن خوشحال شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به فدای تو باد!»
امام به پاس فداکاری و پذیرایی او، هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او بخشید و او را نزد برادرش، حسین (علیه السلام) فرستاد. او نیز همین مقدار به او گوسفند و دینار طلا بخشید و وی را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله نیز به پیروی از پیشوایان خود، همان مقدار را به آن پیرزن بخشید. (8)

پاره های آفتاب (گوشه هایی از زندگی امام حسن (علیه السلام))
 

نویسنده: حمیده رضایی
سوار بر مرکب می رفت که با مردی از اهل شام مواجه شد. مرد تا حضرت را شناخت. شروع به لعن و نفرین کرد. امام، سخنان زشت و دشنام های ناروای او را تحمل کرد تا اینکه مرد شامی، عقده دلش را خالی کرد و آرام شد.
امام با لبخند و به آرامی فرمود: «ای مرد! گمان می کنم در این شهر غریب باشی و شاید هم مرا به اشتباه گرفته ای؟ حالا اگر از ما رضایت بطلبی، از تو راضی می شویم و اگر چیزی از ما بخواهی، به تو می بخشیم. اگر راه گم کرده ای، راهنمایی ات می کنیم. اگر گرسنه ای، تو را سیر می کنیم. اگر لباس نداری، تو را می پوشانیم. اگر نیازمندی، تو را غنی می کنیم. اگر از جایی رانده شده یا فراری هستی، تو را پناه می دهیم. اگر خواسته ای داری، بر می آوریم. اگر توشه سفرت را پیش ما آوری و مهمان ما باشی. برای تو بهتر است و تا هنگام رفتن از توپذیرایی می کنیم. چون که خانه ما وسیع و امکانات مهمان نوازی مان فراهم است.
وقتی مرد با این برخورد کریمانه حضرت مواجه شد و سخنان شیوا و دلنشین آن بزرگوار را شنید، پیش از آنکه سخنی بگوید، اشک از گونه هایش لغزید و گفت: «شهادت می دهم که تو خلیفه خداوند بر روی زمین هستی. خداوند داناتر است که رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد: الله اعلم حیث یجعل رسالته؛ تا این لحظه شما و پدرتان منفورترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون شما را محبوب ترین فرد روی زمین می دانم».
بعد از آن، همراه امام حسن(علیه السلام) راهی خانه آن حضرت شد و تا روزی که در مدینه بود. در مهمان سرای حضرت پذیرایی می شد و از دوستان و ارادت مندان خاص اهل بیت (علیهم السلام) گشت. (9)

شیعه حقیقی
 

گفت: من از شیعیان هستم».
فرمود: «اگر مطیع امر و نهی ما هستی، راست می گویی و این گونه نیست، با این ادعا بر گناهان خود نیفزا و نگو از شیعیان شما هستم، بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکی و به سوی نیکی هستی».

حیا می کنم
 

غلام جوانی را دید که داشت غذا می خورد و سگی روبه روی او نشسته بود. هر لقمه ای که می خورد، لقمه ای به سگ هم می داد.
پرسید: «چرا این طور می کنی؟»
غلام جواب داد: «من خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند».
حضرت خواست به او پاداشی نیکو بدهد. برای همین او را به دلیل این عمل نیک، از مولایش خرید و آزاد کرد و باغی را که در آن کار می کرد، خرید و به او بخشید». (10)

شنا
 

برای گردش و تفریح به ساحل فرات رفته بودند. آب صاف و زلال فرات، روی سنگ ها، و شن ها موج می زد.
فرمود: «اگر لباس شنا داشتم، داخل آب می شدم و آب تنی می کردم».
گفت: «من دارم و آن را در اختیار شما می گذارم».
فرمود: «پس خودت چه می پوشی؟»
گفت: «من همین طوری به داخل آب می روم».
فرمود: «این همان کاری است که من اصلاً دوست ندارم و خوشم نمی آید. از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که می فرمود: در داخل آب موجودات زنده ای است که باید از آنها شرم کنید و به احترام آنان، بدون پوشش مناسب به داخل آب نروید». (11)

درخت خشک
 

به عمره می رفت. مردی از فرزندان زبیر که امامت آن حضرت اعتقاد داشت، با آنها هم سفر بود. جایی برای استراحت ایستادند. آنجا درختان خرما داشت که از بی آبی خشک شده بودند. برای آن حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر، در زیر درخت دیگری، در برابر حضرت.
آن مرد نگاهی به بالای درخت کرد و گفت: «اگر این درخت خشک نشده بود، از میوه آن می خوردیم».
فرمود: «رطب می خواهی؟»
گفت: «بلی»
حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد. ناگاه درخت سبز شد و رطب داد. شتربانی که همراهشان بود، با شگفتی گفت: «به خدا سوگند جادو کرد».
حضرت فرمود: «وای بر تو، این جادو نیست. حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد».
پس آن مقدار رطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود.

سر سفره کریم
 

صورت زشتی داشت. سر سفره امام حسن مجتبی (علیه السلام) آمد و با حرص و ولع تمام غذا را خورد. امام از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و از او پرسید: «تو عیال داری یا مجردی؟» گفت: «عیالمندم».فرمود : «چند فرزند داری؟» گفت: «هشت دختر دارم که من به شکل از همه زیباترم، اما آنها از من پرخورترند». امام لبخند زد و ده هزار درهم به او انعام دادند و فرمود: «این قسمت تو و همسر و هشت دخترت باشد».

خبر از غیب
 

فرمود: «من با زهر شهید می شوم».
پرسیدند:«چه کسی تو را مسموم می سازد؟»
فرمود: «یکی از زنان یا کنیزانم»
گفتند: «از خود دورش کن و از خانه ات بیرونش بینداز».
فرمود: «مگر قضای الهی تغییرپذیر است؟ اگر او را خود دور کنم. باز هم کشته شدن من به دست اوست؛ زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است».
چیزی نگذشت که همسرش، جعده به دستور معاویه، با سمی که در شیر ریخته بود، او را به شهادت رساند.

حاجت برادر مسلمان
 

گفت: «ای فرزند پیامبر! فلان شخص از من طلبی دارد، ولی من پولی ندارم. برای همین او می خواهد مرا زندانی کند».
امام فرمود: «در حال حاضر مالی ندارم که بدهی تو را بدهم».
گفت: «پس کاری کنید که او مرا زندانی نکند».
امام در حالی که در مسجد مشغول عبادت (اعتکاف) بود، کفش های خود را به پا کرد.
گفتند: «از فرزند رسول خدا، مگر فراموش کردید که در حال اعتکاف هستید [ و نباید از مسجد خارج شد]؟»
فرمود: «فراموش نکرده ام، اما از پدرم شنیده ام که رسول الله می فرمود: کسی که در برآوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، مانند کسی است که نه هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است». (12)

دریای کرم
 

به حضور امام آمد و اظهار فقر و حاجت کرد. امام حسن (علیه السلام) دستور داد تا پنجاه هزار درهم، به اضافه پانصد دینار به او بدهند. مرد سائل حمالی را صدا زد که پول هایش را برایش ببرد. حضرت پوستین خود را هم داد و فرمود: «این را هم به جای کرایه به آن مرد بده».(13)

پی‌نوشت‌ها:
 

1- مناقب، ابن شهر آشوب، ج4، ص 18.
2- باقر شریف القرشی، حیاة الامام الحسن بن علی (علیه السلام) ج1، ص 314.
3- بحارالانوار، ج 43، ص 352.
4- تحفه الواعظین، ج2، ص 106.
5- بحارالانوار، ج 43، ص 35.
6- سید نورالله مرعشی التستری، ملحقات احقاق الحق، ج11، ص 114.
7- ابن شهر آشوب، ج4، صص 16 و 17.
8- ابن شهر آشوب، ص 16؛ علی بن عیسی الاربلی، کشف الغمه، ج2، ص 133. (با گزینش)
9- همان، ج3، ص 19.
10- البدایه و النهایه، ج 8، ص 38.
11- مسند، امام مجتبی (علیه السلام)، ص 797.
12- روایت ها و حکایت ها، ص 122
13- ستارگان، درخشان، ص 46.
 

منبع: حسینی ایمنی، سید علی؛ اشارات، قم: مرکز پژوهش های اسلامی صدا و سیما، تابستان 1391.

  • ع ش

شعری برای مادرزن ...

در زیر این صلیب سنگین
مادرزن من آرمیده است
اگر او سه سال بیشتر عمر می‌کرد
من در این گور بودم و او این شعر را می‌خواند
ای کسانی که از اینجا عبور می‌کنید
سعی نکنید او را بیدار کنید
چرا که او به خانه باز می‌گردد
و سر مرا از تنم جدا می‌کند
اما من طوری برخورد می‌کنم
که گویی او هرگز بازنگشته و او را نادیده می‌گیرم
همین‌جا بمان
ای مادرزن عزیزم 

شادترین قبرستان جهان

  • ع ش

خاطراتی از شهید محلاتی

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ

اینها داستان نیست حقیقتی است از زندگی شهید آیت الله محلاتی

همسر شهید: روز سوم شهادتش، همسر امام (س) تشریف آوردند به منزل ما. آن روز، به ما گفتند: «امام یکبار در شهادت مرحوم مطهری متأثر شد، یکبار هم در شهادت شهید محلاتی.» روزی هم که خدمت امام(س) رسیدیم، فرمودند: «من اول باید به خودم تسلیت بگویم و بعد به شما. برایتان از خداوند طلب صبر می کنم. من بیش از شما درک می کنم ایشان چه بود، مثل اینکه من بازویم را از دست داده ام، و بعد اشکهایش سرازیر شد.» در شهادت مصطفی که فرزند و پاره جگرشان بود این قدر ناراحت نشدند.

حضرت امام به شهید محلاتی خیلی علاقه داشتند و برای وی احترام زیادی قائل بودند. اگر در موضوعی خاص، امام می خواستند تصمیم بگیرند و شهید محلاتی حضور نداشتند، می فرمودند: «صبر کنید حاج شیخ هم بیاید!» حضرت امام تعبیر بسیار خودمانی «حاج شیخ» را در مورد شهید محلاتی به کار می بردند.

مقام معظم رهبری (مدظله العالی): ایشان از جمله افرادی بود که به راحتی زندگی را، آسایش را، درآمد را، عنوان را، که آخری به نظر من از همه مهمتر است. نثار مبارزه می کرد و حتی حاضر بود یک جایی آبروی خودش را مایه بگذارد، حیثیت و عنوان خودش را مایه بگذارد.

به طور معمول نماز شب می خواند. شبهای ماه رمضان را هم تا سحر بیدار بود، نماز می خواند و عبادت می کرد. بعد از انقلاب، شبهای ماه رمضان را تا نزدیک سحر در دفتر امام (س) می ماند و کار می کرد.

سرگرمی ایشان در زندان قرآن بود. انس زیادی با قرآن داشتند. می گفتند:« من در زندان وقتی که قرآن می خواندم، دیگر تنهایی را حس نمی کنم و هر بار که یک آیه ای تکرار می شود، معانی جدیدی به ذهن انسان خطور می کند.

یکبار در یکی از جبهه ها که شهید محلاتی حضور داشت، مقام عظمای ولایت به عنوان نماینده امام (س) برای بازدید آمده بود. وقت ناهار، همان نان خشک موجود را با خرما خوردند.

فرزند شهید: می خواستم برای تحصیل بروم خارج که جنگ شروع شد. ایشان می گفت: «در موقعیتی که بچه های مردم توی جبهه دارند شهید می شوند درست نیست که بگویند نماینده امام در سپاه، بچه اش را فرستاده خارج تحصیل کند.»

با تجملات مخالف بودند، می گفتند: «خوب است در حد ضرورت آدم داشته باشد و تهیه کند.» در سپاه هیچ وقت اجازه نمی دادند تجملات و دنیاطلبی باشد. دفتر کاری داشتند به اندازه دو در سه، خیلی کوچک!

در کارهای خانه کمک می کرد. ظرف می شست، اتاق را جمع و جور می کرد و آتش برای منقل کرسی تهیه می کرد.

دوستانشان به ایشان می گفتند: «موتور العلماء»! چون واقعاً خستگی ناپذیر بود. ایشان در روز چهارده تا شانزده ساعت کار می کرد.

یکبار که دستگیر می شود، در بازجویی، یکی از مأموران ساواک به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) توهین می کند. ایشان سیلی محکمی توی گوش او می زند. بعدها هم به خاطر این عمل دست از آزار و اذیت او بر نداشتند.

می گفت: «اولویت با این است، یا مصلحت در این است.» هیچ وقت کلمه «باید» در صحبتهایش نبود.

در وصیت نامه اش نوشته بود: «یک پنجم هر چه دارم را به امام بدهید. برای اینکه خوف دارم این مقدار مالی را که به دست آورده ام، در شأن طلبگی من نباشد و فردا در آستان عدل الهی نتوانم جوابگوی آن باشم.»

مدت سه سال برای آهن و سیمان و مصالح ساختمانی، انتظار کشید تا خانه کلنگی و قدیمی خویش را به خانه ای نو تبدیل کرد. اما از مقام و موقعیت اجتماعی خود استفاده ننمود. وسیله نقلیه شان همان بود که از طرف سپاه یا نهادهای دیگر در اختیارشان می گذاشتند.

یک بار ضمن نطقی در مجلس گفت: «امام ما فرمودند دفاع بر حج مقدم است. ما اگر روزی حج را ترک کنیم، هیچگاه مبارزه با اسرائیل و آمریکا را ترک نخواهیم کرد.

همسر شهید: یکسال قبل از شهادتش، عید نوروز در جبهه بود. همان وقت هم قرار بود به مکه برود. وقتی از جبهه تلفن کرد، به ش گفتم: «مگر نمی خواستید بروید مکه» گفت: «همین جا برای من منا و عرفات است. ثواب و عبادتش کمتر از عبادت حج نیست.» ایشان در همین سفر شیمیایی شدند و برای معالجه به تهران برگشتند یک شب در محلات نزد مادرشان ماندند و بعد دوباره برگشتند جبهه.

خانواده شهید: آرزویش این بود که با لباس روحانی، شهید و با همان لباس هم به خاک سپرده شود. همینطورم شد؛ وی با لباس روحانی شهید شد و پیکرش طوری بود که نمی شد غسلش داد و با همان لباس دفن شد. او به هر دو آرزویش رسید.

چند روز قبل از شهادت او، یکی از ائمه جمعه زنگ زد و گفت: «خواب دیدم که یکی از دندانهای نیش حضرت امام افتاده است.» وقتی تعبیرش را از پدرم که تبحری در تعبیر خوابها دارد پرسیدم، گفت: «یکی از نزدیکان امام که در نیروهای مسلح هم نقش دارد، به شهادت می رسد.» چند روز بعد، شهید محلاتی به شهادت رسیدند.


  • ع ش

استتار مار

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۴۷ ب.ظ

استتار مار

  • ع ش

عکس روز نشنال ژئوگرافی

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۲۸ ب.ظ


  • ع ش

موزه ملی لهستان

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ

عکس شگفت انگیز پاییزی موزه ملی لهستان

  • ع ش

ذوق

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۵۴ ب.ظ
شاعری وارد دانشکده شد
دم در
ذوق خود را به «نگهبانی» داد!
مرحوم سید حسن حسینی
  • ع ش