چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

20 حکایت از حضرت زهرا(س)

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ

سال پنجم بعثت، موقع وضع حمل، خدیجه فرستاد پی چند تا از زن‌های قریش اما، هیچ‌کدام حاضر نشدند بیایند. پیغام داده بودند:”آن روز که به تو گفتیم با محمد ازدواج نکن، برای حالا بود.”

خدیجه از درد به خود می‌پیچید که چند تا زن وارد اتاق شدند. نشستند اطراف رخت‌خواب. چهار زن گندم‌گون، بلندبالا و باوقار. خدیجه بهت‌زده نگاه می‌کرد، یکی از آن‌ها گفت:” نترس! ما از طرف خدا برای کمک به تو آمده‌ایم من ساره، همسر ابراهیم هستم، آن یکی آسیه، دختر مزاحم، است. سمت راستی، مریم دختر عمران و مادر عیسی است. نفر چهارم کلثم، خواهر موسی است.”

کمک کردند فاطمه به دنیا آمد، با آب کوثر او را غسل دادند. نوزاد به حرف آمد:” أشهد آن لااله‌الا‌الله و أن أبی رسول‌الله سید‌الانبیاء و أن بعلی سید الاوصیاء و ولدی ساده الاسباط.”

به همه‌ی زنان بهشتی سلام کرد، هر کس را با اسمش.

***************************

صدتا شتر سیاه آبی‌چشم که یارشان پارچه‌های کتانی اعلای مصری باشد با ده‌هزار دینار طلا، مهر فاطمه می‌کنم، او را به من بدهید. عبدالرحمن‌بن‌عوف می‌گفت. پیامبر ناراحت شد، رو کرد به او گفت:” فاطمه هنوز کوچک است. تازه انتخاب همسر او با خداست.”

همان جوابی بود که به ابوبکر، عثمان و عمر هم داده بود.

***************************

مسجد جای نشستن نداشت، پر شده بود از زن و مرد. قرار بود عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی‌بن‌ابی‌طالب و فاطمه دختر محمدرسول‌خدا. همهمه‌ای بود. پیامبر شروع کرد به صحبت. همه ساکت شدند.

قبل از خواندن خطبه گفت:” این افتخار فقط مال فاطمه است که صیغه‌ی عقدش را جبرئیل پیشاپیش خوانده. روبه‌روی صف ملائکه توی آسمان چهارم.”

***************************

اول ازدواجشان بود. دونفری آمدند پیش رسول‌خدا، کارهای خانه‌شان را قسمت کنند. کارهای توی خانه شد مال فاطمه و کارهای بیرون مال شوهرش.

فاطمه گفت:” خدا می‌داند چه‌قدر من از این تقسیم خوش‌حالم.”

***************************

پدرش را صدا می‌زد:” رسول‌الله.” آیه نازل شده بود که رسول‌خدا را مثل وقتی که یکدیگر را صدا می‌زنید، خطاب نکنید. سه‌بار که این‌طور صدا زد، پیامبر ناراحت شد. گفت:” فاطمه جان! این آیه درباره‌ی تو و خانواده‌ تو و نسلت نیست. تو از منی و من از تو. دل من زنده می‌شود از این که تو بگویی یا ابت. خدا هم خوش‌حال می‌شود.”

***************************

جمع شده بودند دور پیامبر. حضرت پرسید:” بهترین چیز برای زنان چیست!؟”

کسی نمی‌دانست، مسلمانان از هم جدا شدند، بدون این که جواب را بفهمند. علی رفت خانه، از فاطمه پرسید. او گفت:” بهترین زینت برای زن آن است که هیچ مردی او را نبیند و او هم هیچ مردی را نبیند.”

برگشت مسجد، حرف فاطمه را تکرار کرد. پیامبر گفت:” فاطمه پاره‌ی تن من است.”

***************************

مردی عرب دید زنی تنها توی بیابان ایستاده، رفت جلو، پرسید:” تو چه کسی هستی!؟”

زن گفت:” و قل سلام‌فسوف تعلموم.”

پرسید:” این‌جا چه‌کار می‌کنی!؟”

گفت:” من یهد‌ الله فلامضل‌ له/”

رساندش به اولین کاروان سر راه. پرسید:” کسی را توی این کاروان می‌شناسی!؟”

گفت:” یا داوود! إنا جعلناک خلیفته فی‌الارض… و ما محمد إلا رسول… یا یحیی خذالکتاب… یا موسی إنی أنا الله… .”

چهارنفر آمدند. به آن‌ها گفت:” یا ابت إستأجره.”

آن‌ها هم به مرد عرب پاداشی دادند. زن گفت:” والله یضاعف لمن یشاء.”

پول بیشتری دادند به او. مرد پرسید:” این زن چه نسبتی با شما دارد!؟”

یکی از آن چهارتا گفت:” این مادر ما فضه، کنیز حضرت زهراست.

بیست سال است که حرف نزده مگر با قرآن.”

***************************

بعد از رفتن پیامبر گریه می‌کرد، زیاد. مردم مدینه گفتند:” خسته شدیم، به فاطمه بگو یا روز گریه کند یا شب.” علی سایبان زد برایش نزدیک بقیع. بیرون شهر. شده بود بیت‌الاحزان.

بعد از رفتن دختر پیامبر گریه کردند، نه زیاد. مردم مدینه گفتند:” پیامبرمان همین یک دختر را داشت. تشییع جنازه‌اش که نبودیم، قبرش را بگویید کجاست!؟”

***************************

بدون جنگ زمین فدک رسید به مسلمان‌ها، آیه آمد:” ا زآن‌چه خدا به تو بخشیده؛ حق خویشانت را بده.” پیامبر زمین را بخشید به دخترش. ابوبکر را که خلیفه کردند، فدک را گرفت. فاطمه رفت پیش او. گفت:” چرا چیزی را که پدرم به من بخشیده از من گرفتید!؟”

ابوبکر جواب داد:” اگر مالکی، شاهد بیاور.”

علی و ام‌ایمن شهادت دادند.

خلیفه نامه نوشت:” فدک مال فاطمه است.”

عمر آمد. نامه را که دید، داد زد:” این زمین غنیمت مسلمان‌هاست، در ثانی علی از این ماجرا سود می‌برد، شهادتش قبول نیست، ام‌ایمن هم زن است، شهاد یک زن کافی نیست.”

عمر نامه را به زور گرفت، پاره کرد، بعد هم کاری کرد که فاطمه تا آخر عمر حاضر نشد حتا نگاهش کند.

***************************

فدک را از دختر پیامبر گرفتند. عمر و ابوبکر و دختران‌شان می‌گفتند از پیامبر شنیده‌اند:” ما پیامبران ارثی از خود نمی‌گذاریم، هر چه باقی می‌ماند از ما، صدقه است.”

زمان خلیفه‌ی سوم. سهمیه‌ی بیت‌المال زنان پیامبر را کم کردند. عایشه و حفصه گفتند:” با ارثی که از پیامبر به ما می‌رسد، مستمری‌مان را زیاد کنید.”

عثمان تکیه داده بود. این حرف را که شنید، راست نشست، گفت:” این شما نبودید که به فاطمه گفتید: النبی لایورث؟”

دو نفری سرشان را انداختند زیر، رفتند.

***************************

آمدند در خانه‌ی علی. می‌خواستند به زور از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند.

فاطمه گفت:” راضی نیستم بی‌اجازه‌ی من بیایید تو.” برگشتند، عمر عصبانی شد:” این کارها به زن نیامده، چوب بیاورید خانه‌اش را آتش بزنید/”

بعد هم داد زد:” علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین رسول‌خدا بیعت نکنی، خانه‌ات را آتش می‌زنم.” فاطمه بلند شد، رفت پشت در، گفت:” با ما چه کار داری!؟”

عمر انگار که حرف دختر رسول‌خدا را نشنیده باشد، فقط داد می‌زد:” آتش بیاورید.”

***************************

هیزم به دست، ایستاده بود پشت در خانه‌ی فاطمه صورتش سثرخ شده بود. فریاد می‌کشید:” علی باید هر چه بقیه‌ی مسلمانان قبول کردند، قبول کنی.”

فاطمه از پشت در گفت:”می‌خواهی این خانه را بسوزانی؟”

-بله که می‌سوزانیم… .

– حتا اگر بدانی دختر و فرزندان پیامبر در این خانه‌اند!؟

– باز هم هیچ فرقی نمی‌کند.

***************************

علی نشسته بود کنار بستر پیامبر، صحبت‌های او را می‌شنید:” علی‌جان! دستانت را می‌بندند… . صبر می‌کنی!؟”

– بله یا رسول‌الله!

– علی‌جان! خانه نشینت می‌کنند… صبر می‌کنی!؟

– بله یا رسول‌الله!

علی گفت:” حتا اگر فاطمه‌ام را اذیت کردند و کتک زدند!؟”

پیامبر گفت:”گ علی‌جان! آن‌جا هم صبر کن.”

وقتی عمر با لگد در را باز کرد، آمد تو. علی یقه‌اش را گرفت، کوبیدش روی زمین. محکم گلویش را گرفت؛ داشت خفه می‌شد که رهایش کرد. گفت:” فقط به خاطر پیامبر کاری نمی‌کنم، چون سفارش کرد صبر کنم.”

***************************

شب می‌نشست روی قاطر. حسن و حسین هم به دنبالش. علی هم از جلو. می‌رفتند خانه‌ی اهل مدینه. فاطمه حرف‌های پیامبر را یادشان می‌آورد. از غدیر، برای آن‌ها که بودند، می‌گفت. دست دراز می‌کرد، کمک بگیرد برای ولایت بعد از پدرش. هیچ‌کدام اما گوش نمی‌دادند. از یکی که نا‌امید می‌شد می‌رفت در خانه‌ی دیگری. یک‌یک انصار و مهاجرین را دید. حدیث گفت، برای هر کدام دلیل آورد. فقط چهارنفر، قبول کردند علی حق است.

***************************

روز فتح مکه. پیامبر همه را بخشیده بود، خون هبارین اسود را اما مباح کرد. هبار نیزه‌ای پرتاب کرده بود، زینب، دختر رسول‌خدا ترسید، جنینش سقط شد.

سه سال بعد از فتح مکه. پیامبر، تازه از بین همه رفته بود. قنفذ به زور وارد خانه‌ی دختر رسول‌خدا شد. با لگد فاطمه را بین در و دیوار زخمی کرد. جنینش سقط شد. خلیفه خودش را به بی‌خیالی زده بود.

***************************

روزهای آخر عمر فاطمه بود. غسل کرد. لباس تمیز پوشید. نشست رو به قبله. دست‌هایش را بلند کرد به دعا طرف آسمان.

جبرئیل فردای قیامت از تو خواهد پرسید:” چه می‌خواهی؟”

خواهی گفت:” آمرزش شیعیانم.”

– ببخشیدم‌شان.

– آمرزش شیعیان فرزندانم.

– آن‌ها را هم بخشیدم.

– و شیعیان شیعیانم را هم… .

– هر کسی را که پیوندی با تو داشته باشد، آمرزیدم.

***************************

با ناراحتی گفت:” وقتی من از دنیا رفتم، به رسم عرب جنازه‌ام را روی تخته حمل نکنید، حجم بدنم معلوم می‌شود.”

اسماء گفت:” چشم خانم هر جور شما بفرمایید. حبشه که بودم، مرده‌های‌شان را داخل تابوت می‌گذاشتند و روی آن را می‌پوشاندند.”

بعد از رفتن پیامبر کسی خنده‌ی فاطمه ر ندیده بود. آن روز اما تبسم کرد. اولین تابوتی که حجم بدن را می‌پوشاند، تابوت فاطمه بود.

***************************

علی به بچه‌ها گفت:” مواظب باشید صدای گریه‌تان بلند نشود.”

خودش اما بیش‌تر از همه بی‌تابی می‌کرد. اسماء آب ریخت، او فاطمه‌اش را غسل داد.

– ام کلثوم! زینب! سکینه! فضه! حسن! حسین! بیایید با مادرتان خداحافظی کنید که دیدار بعدی توی بهشت است.

بچه‌ها سرشان را گذاشتند روی سینه‌ی مادر شروع کردند به گریه. در همین لحظه دست‌های فاطمه از کفن بیرون آمد و ناله‌ی پر مهرش شنیده شد؛ حسن و حسین را در بغل گرفت.

از آسمان ندا آمد:” یا علی! بچه‌ها را از مادرشان جدا کن. ملائکه‌ی آسمان‌ها به گریه درآمدند… .”

***************************

پیامبر نشسته بود بین عده‌ای. گفت:” حذر کنید از روزی که علی با پیراهن زرد و شمشیر برهنه روی مرکب گلی نشسته باشد.”

می‌خواستند با شکافتن قبرهای بقیع، قبر فاطمه را پیدا کنند، بر بدن او نماز بخوانند. خبر به علی رسید. لباس زردش را پوشید. با ذوالفقار برهنه رفت روی دیوار شکسته بقیع نشست. گفت:” حتا اگر یک سنگ را جابه‌جا کنید، یکی از شما را زنده نخواهم گذاشت.”

***************************

فرزند فاطمه اما، می‌آید. روز از همین روزها. اگر حتا ساعتی به پایان جهان مانده باشد. ظهور می‌کند درمکه. می‌آید. در مدینه. قبر دشمنان مادرش را می‌شکافد. آن‌ها را بیرون می‌آورد چون گفته شده:” موقع ظهور او خوب‌ترین‌ها و بدترین‌ها رجعت می‌کنند.

می‌بنددشان به درخت. درخت سبز می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند این معجزه‌ی آن‌هاست. از فرزند فاطمه برمی‌گردند، او اما دشمنان مادر را سیلی می‌زند. همه‌ی انتقام مادرش را می‌گیرد.

فرزند فاطمه می‌آید. روزی از همین روزها… .

  • ع ش


  • ع ش

حدیثی دل نشین

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۳۱ ب.ظ


  • ع ش

سه صافی...

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ب.ظ

حرف‌های خود را از ۳ صافی عبور داده ای؟


ـ شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت: گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت…
 
ـ همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟ گفت: کدام سه صافی؟
 
ـ اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
 
ـ سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود. گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
 
ـ بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه!
 
همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.

  • ع ش


  • ع ش

استاد در راه کلاس درس،امروز 8 بهمن 96

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ


  • ع ش

تعویض خانه یا دوست؟

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ب.ظ

بزرگی را در خاک نهادند،
نکیر و منکر درآمدند و گفتند: مَن رَبُّک؟
فرمود: من خانه عوض کرده ام، نه دوست!

  • ع ش

غلام و عارف...

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۲۹ ب.ظ

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند ، عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت : چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
غلام جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد ، پس چرا غمگین باشم ؟
عارف گفت : از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم …

  • ع ش

داستان روباه پرنده

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ب.ظ

حکایت کرده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود، روزی کلاغ و دارکوب و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.

 این سه دوست، خیلی اهل شوخی بودند. آنها با همه چیز و همه کس شوخی میکردند و میخندیدند. در این سفر، هنگامی که هواپیما اوج گرفت، به یکدیگر گفتند : « بیایید سر به سر مهماندار بگذاریم »

 پس اوّل کلاغ، دکمه ای را که بالای سرش بود، فشار داد و چراغش روشن شد، این دکمه مخصوص احضار مهماندار بود.  مهماندار آمد و به رسم مهمان نوازی گفت : « بفرمایید جناب آقای کلاغ، کاری داشتید ؟ »

 کلاغ خندهای با قار قار کرد و گفت: « نخیر جانم! قاری نداشتم. [بعد از خندهای بلند ]یعنی کاری نداشتم. میخواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه. حالا فهمیدم که سالم است». آن گاه هر سه نفرشان با هم خندیدند.

 هواپیما میغُرید و سینه ی ابرها را می شکافت و به پیش می تاخت. اندکی بعد، دارکوب، دکمه ی احضار را جیز کرد. مهماندار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت : « امری بود جناب دارکوب ؟»

 دارکوب قیافهای شاهانه به خود گرفت و گفت: « نخیر جانم امری نبود. تا اطلاع بعدی لطفاً اندکی سکوت.» سپس آنچنان خنده ای کردند که هواپیما به لرزه درآمد و به شدّت تکان خورد. انگار درون یک دستانداز یا چاله ی هوایی افتاد. این بار هم مهماندار لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.

 سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود. روباه انگشت دراز خود را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و اّن را با تمام توان فشرد. باز همان مهماندار مهربان از راه رسید و با لبخندی که درونش اندکی خشم نهفته بود، گفت : « جناب روباه کاری بود؟ »

 روباه خندهای زیر زیرکی کرد وگفت : « نخیر جانم! سر کاری بود. البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود. »

 مهماندار که این بار از کوره در رفته بود، گفت : « حالا من آنچنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر شوخی جدید و تکراری پشیمان بشوی . »

 روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت : « عجب مزاح با مزهای! مثلاً چه کارم میکنی ؟ »

 مهماندار گردن دراز روباه را گرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان تا جلوی در هواپیما برد. روباه ناباورانه گفت : « میدانم که تو هم شوخی ات گرفته. پس رهایم کن تا تشریف ببرم پیش دوستانم».

 مهماندار کلید به قفل در هواپیما انداخت و دستگیرهاش را پیچاند وگفت : « حالا خوب نگاه کن تا ببینی جدی میگویم  [با حرص و محکم گرفتن گردن روباه]  [مکث]  یا شوخی میکنم! »

 چشمهای روباه لبریز از اشک شد. انگار شیر سماور را باز کرده باشی. با گریه ای که از او بعید مینمود، گفت: « اصلاً سر در نمیآورم »

 مهماندار [با حرص و خشم] گفت : « از چه چیز سر در نمیآوری ؟ »

 روباه گفت : « کلاغ و دارکوب هم با شما این شوخی را کردند؛ اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می- خواهی مرا وسط زمین و آسمان پیاده کنی ؟ »

 مهماندار لبخندی زهرآگین زد و گفت : « اصل مطلب همین جاست که تو در درک آن گیجی! آنان پرنده هستند و در قانون ما هواپیمایی ها،  [کمی مکث] احترام پرنده ها بسیار واجب است. »

 روباه نگاهی به دوستانش کرد که بی خیال او را تماشا میکردند. سپس نالید : « ولی من شوخی . . . »

 مهماندار گفت : « تو که پرنده نیستی، بیجا میکنی در آسمان شوخی میکنی. از جلو چشمانم دور شو !» و در کمال بیرحمی در هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.

 حالا کاری نداریم که روباه روی سقف یک مرغدانی سقوط کرد و پس از سقوط، خود را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ ولی این حکایت قدیمی چند نتیجه دارد که در پند آموزی آن نباید شک کرد :

 نتیجه ی اخلاقی: اگر پرواز بلد نیستی، در هواپیما مثل بچه ی آدم بنشین.

 نتیجه ی جنگلی: شوخی با مهماندار هواپیما در آسمان، مثل بازی با دم شیر است.

 نتیجه ی ضربالمثلی: کبوتر با کبوتر، باز با باز، کند همجنس با همجنس شوخی!.

  • ع ش

اسم اعظم

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۵ ب.ظ

مردی از دیوانه ای پرسید؛
اسم اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت:
نام اعظم خدا "نان" است،
اما این را جایی نمی توان گفت!
مرد گفت؛
نادان شرم کن،
چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت؛
در مدتی که قحطی نیشابور
چهل شبانه روز طول کشید
من همه جا می گشتم
دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم
و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم،

از آنجا بود که دانستم نام "اعظم خدا"
و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!

  • ع ش