چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

و اما خاطره ای که از ایشان شنیدم و به صورت یک داستان کوتاه تقدیم می شود:
با این ریش میروی تجریش!
باران تازه بند آمده بود و رنگین کمان زیبایی آسمان مدرسه را آذین بسته بود.
مدیر آموزشگاه که تازه از آمدن بازرسان وزارتخانه باخبر شده بود با خوشرویی به استقبال آمد و بعد از سلام و احوال پرسی آنها را به طرف دفتر مدرسه راهنمایی کرد.
بازرسان کسانی نبودند جز چند تن از نویسندگان کتاب های جدید قرآن دوره ابتدایی که در ادامه سرکشی به مدارس به تجریش آمده بودند تا از نحوه تدریس کتابها و موانع و مشکلات احتمالی خبر بگیرند.
آقای مدیر مایل بود مهمان ها اول پذیرایی شوند اما آنها به خصوص استاد سرشور دلش می خواست فارغ از تشریفات پای صحبت تعداد بیشتری از معلمان بنشیند.
در این میان خانمی که برای کاری به مدرسه آمده و متوجه حضور مولفان شده بود جلو آمد و ضمن خوشامدگویی و عرض ادب گفت:چه خوب شد که شما را دیدم!
استاد سرشور که پیشکسوت جمع بود با مهربانی و تواضع همیشگی خود تشکر کرد و پرسید:از اولیا هستید؟
زن در حالی که سعی می کرد سر و وضع نامناسب خود را کمی مرتب کند گفت:بله،وقتی شنیدم که نویسنده کتاب قرآن بچه ها هستید تصمیم گرفتم بیایم و  از شما تشکر کنم!
استاد متعجب شد،به سر و وضع زن نمی آمد که فردی مذهبی باشد!
زن که گویی متوجه ابن شگفتی شده بود ادامه داد:من شاید آدم متدینی نباشم اما به این نتیجه رسیده ام که اگر فرزندم قرآنی بار بیاید وقتی بزرگ شد مرا به خانه سالمندان نخواهد فرستاد...
صحبت های زن زیاد طول نکشید اما باعث دلگرمی بیشتر  استاد و همراهانش شد.
بیژن شهرامی،کنگاور

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی