چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۵ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

آبلیمو

سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۲ ب.ظ

غش در معامله

 در کربلاى معلى عطارى بود که به شدت مریض شد؛ جمیع اجناس دکان و اثاث البیت منزل خود را به جهت معالجه فروخت و خرج کرد ولی اثر نکرد؛ روز به روز بدتر شد و اثر خوبى مشاهده نمی‏کرد؛ جمیع اطباء اظهار یأس نمودند.

 راوى گوید: یک روز من رفتم به عیادتش دیدم بسیار بد حال است و به پسرش می گوید: فلان ظرف را بردار ببر بازار بفروش و پولش را بیاور که به مصرف رسانیم شاید راحت بشوم به مردن یا خوب شدن. گفتم: معنى این حرف را نفهمیدم و ندانستم چه چیز است. دیدم آهى کشید و گفت: فلانى من سرمایه زیادى داشتم و جهت ترقى من این بود که در فلان سال مرضى در کربلا شایع شد که اطبا علاج آن را منحصر کردند به آبلیموى شیرازى از این جهت آب لیمو خیلى گران شد و کمیاب هم شد من قدرى آب لیمو داشتم، سپس به آن دوغ زیادى مخلوط کردم. بوى آب لیمو از آن فهمیده می‏شد و آن را به قیمت آب لیمو خالص می‏فروختم تا آن که منحصر شد وجود آب لیمو به دکان من؛ من هم غش زیادى میزدم و می‏فروختم و سرمایه من زیاد شد و در میان صنف خودم مشهور شدم به ابوالالوف پدر میلیونها، تا اینکه مبتلا شدم به این مرض و هر چه داشتم فروختم و از براى من چیزى باقى نماند بغیر همین متاع، گفتم این را هم بفروشند شاید خلاص شوم یا بمیرم و یا خوب بشوم.

 

  • ع ش

عاقل

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۱۸ ب.ظ

حکیمی را گفتند:چگونه به عقل کسی می توان پی برد؟

گفت:از حرف هایش!

پرسیدند:اگر چیزی نگفت چه؟

گفت:هیچکس آن قدر عاقل نیست که همیشه سکوت کند!

 

  • ع ش

واکسن

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۰۸ ب.ظ

ولی دنیا خیلی عوض شده! سال ۱۹۵۴ وقتی واکسن فلج اطفال توسط جوناس_سالک کشف شد، او این کشف را بنام خود ثبت نکرد.

از او پرسیدند: چرا امتیاز کشفت را بنام خودت ثبت نکردی تا بتوانی درآمد بالایی از فروشش کسب کنی؟

او گفت:" مگر میشود حق انحصاری خورشید را فقط بنام خورشید زد تا کسی استفاده نکند؟ این واکسن هم همانند خورشید، آب و نفت برای استفاده بشریت از طبیعت ساخته شده".

جوناس سالک متولد ۱۹۱۴ در نیویورک بود و فرمول ساخت واکسن فلج اطفال را به طور رایگان در اختیار جهانیان قرار داد. او باعث شد میلیون ها کودک از جمله خود ما از فلج شدگی نجات پیدا کنیم.

الان می بینیم که یه سری کشور به سرعت به دنبال ساخت و پیدا کردن فرمول واکسن کرونا هستن که به انحصار خودشون

  • ع ش

اشرفی

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۹ ب.ظ

ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﺭﺍﯾﺞ، ﺍﺷﺮﻓﯽ ﻣﯽﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ؟

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺣﮑﻤﺮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻄﻪ ﺁﺫﺭﺑﺎﯾﺠﺎﻥ، ﺍﺷﺮﻑ ﺑﻦ ﺗﯿﻤﻮﺭ ﺗﺎﺵ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻇﻠﻢﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺍﺷﺮﻑ ﺑﻪ ﻃﻼ ﻭ ﺟﻮﺍﻫﺮﺍﺕ ﻭ ﺳﮑﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﻼﻗﻪﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮐﺠﺎ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻫﺮﮐﺲ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻟﻄﺎﯾﻒ ﺍﻟﺤﯿﻞ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﺰﯾﻨﻪﻫﺎﯼ ﺳﮑﻪﺍﺵ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺷﺪﺕ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﺑﻦ ﺗﯿﻤﻮﺭﺗﺎﺵ ﺑﻪ ﺳﮑﻪ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ.

ﺍﺷﺮﻑ ﻗﺮﯾﺐ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﺘﺮ ﻭ ﺍﺳﺐ ﻭ ﺍﺳﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﯼ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﺎﻧﯽ ﺑﯿﮏ ﺧﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺮﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﺮﺍﻏﯿﺎﻥ ﺗﺒﺮﯾﺰ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻋﺒﺮﺕ ﺷﻮﺩ.

  • ع ش

آقای حائری،ترسیدی؟

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۴۴ ب.ظ

آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری برایش نماز لیلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است.
بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم .
 دوستان
چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم: آقای  حائری، اوضاع‌تان چطور است؟
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن...
وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور و وحشت‌افزا!  صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست می‌کرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود. بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی کسی و غربت کردم
گفتم خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم....
همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.
صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند.
نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور !
نوری چشم نواز و آرامش بخش.
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی ؟
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، آن هم چه ترسی! هرگز در تمام عمرم تا به این حد نترسیده بودم. اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند.
بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگریستند فرمودند:
من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۷۰ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۶۹ بار دیگر هم خواهم آمد.

  • ع ش