چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نیازی به من نیست...

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

حکایت👌👇👇

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت:
اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت:
محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست...

#امثال_و_حکم
  #دهخدا

  • ع ش

شعری از شاعری تاجیکی

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ


از ازل تا به ابد قسمت من ایران است
که نشــانش پرِ سیمرغ و دل شیران است
همه گویند که ایران چه بزرگ است، بزرگ
این همــه در سخن و در خرد پیران است
تا ابد دشمنت ای کشور زیبا حتی
از بلندای مقام تو بسی حیران است
بخت بد بین که میان تو و من فاصله‌هاست
تخت سامان و قباد من و تو ایران است
دوستم قیمت هم‌بستی و هم‌‌دستی دان
که همین روزی ما از فلک و دوران است
ره مهر من و تو می‌گذرد از راهی
کز بخارا و دوشنبه به دل تهران است

مهمان محبت‌اف بختی

  • ع ش

مار و روباه

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۵ ب.ظ

چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟
مار گفت: سزای خوبی بدی است. قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند.
روباه گفت:
من تا صورت واقعه را نبینم نمیتوانم حکم کنم، پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود...

  • ع ش

سیم آخر

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۰ ب.ظ

می‌دونید به سیم آخر زدن از کجا اومده ؟

منظور از سیم (سکه نقره‌ای‌ست)

و سیم آخر یعنی آخرین سکه‌ای که ته جیب مانده است.
گویا قمار بازان کهنه کار وقتی که مرتبا می‌باخته‌اند دست آخر به امید یافتن راه نجاتی در نومیدی آخرین سکه سیمین خود را هم خرج می‌کرده‌اند و اصطلاحا می‌گفتند : این هم از سیم آخر !

  • ع ش

این دفعه مهمان من

جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ق.ظ

خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای:

هفت یا هشت ساله بودم،
به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم.
اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریبا هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش.
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد ۳۵ زار

دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟
راستش ترسیدم بگم چکار کردم،
گفتم بقیه پولی نبود.
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم.

*داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم*
*اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.*
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود.
که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
گفت: نه همشیره.

*گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟*
آقای صبوری که ظاهرا فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت :
*آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.*
دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم
*یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!*

مادر بیرون مغازه رفت.
اما من داخل بودم.
حاجی روبه من کرد و گفت:
*این دفعه مهمان من!*
ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
*بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!*
بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟

چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن کتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه .!

  • ع ش

باورتان می شود که...

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ق.ظ

باورتون میشه کل این تصویر یک فرشه؟

فرهناز یک هنرمند ترک از ایل قشقایی، عکس پدر و عمو هاش را با گره های قالی طراحی کرده وبه آن جان داده

 

 

  • ع ش

پدر تو یکی رو درمیارم...

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ب.ظ

برف سنگینی در حال باریدن بود
ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد
 
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند
آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند در اتاقک گرم و نرم درشکه دستور حرکت داد.

کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید گفت:
 
درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی کنه!"
درشکه چی بیچاره سکوت کرد...
 
اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکه چی! به سرما گفتی؟؟؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت پاسخ داد:
بله قربان گفتم!!!
خب چی گفت؟؟؟
 
گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم
اما پدر تو یکی رو درمی یارم...

  • ع ش

خسرو جهانی

شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ ب.ظ

خسرو جهانی !

شبی در بهار سال ٧١ شام را خوردم و خوابیدم؛ ساعت ٢ و نیم بامداد تلفن زنگ خورد!
با خودم گفتم نصفه شبی چه کسی با ما کار دارد
تلفن را برداشتم.

شخصی گفت: آقای جهانی؟

گفتم: بله

گفت: من از سفارت فلان کشور در تهران با شما تماس می گیرم.
دولت آمریکا از ما خواسته تا با رضایت شما، ترتیب انتقال شما و خانواده ات را به آمریکا بدهیم.

اول فکر کردم یکی از دوستان بی خواب شده و نصفه شبی شوخی اش گرفته ... گفتم دولت آمریکا چه نیازی به من دارد؟

گفت: شما به عنوان کسی که هشت سال تجربه جنگی با سامانه پدافندی هاوک دارید، از طرف شرکت ری تیان دعوتنامه دارید تا با فلان مبلغ حقوق ماهیانه به همراه منزل و اتومبیل، به عنوان مشاور در این شرکت مشغول به کار شوید!

آن شب هر طور بود با جواب های سر بالا، وی را دست به سر کردم تا باصطلاح، بی خیال ما شود؛ اما مدتی بعد دوباره در همان ساعات نیمه شب تماس گرفت و همان حرف ها را دوباره تکرار کرد...

این بار در جوابش گفتم: من در ایران یک قطعه زمین دارم و اگر از ایران بروم، احتمال اینکه این قطعه زمین از دستم برود هست!

گفت: مرد حسابی! من به تو می گم شرکت ری تیان ضمانت داده اگر پایت را داخل آمریکا بذاری، فلان مبلغ را به حساب بانکی خودت واریز کند.
با این پول می توانی کل محله تان را بخری!
حالا ارزش آن قطعه زمین در برابر این مقدار پول چقدر است؟!

گفتم: این قطعه زمین، یک قبر است در بهشت زهرا کنار آرامگاه پدر و مادرم و در مجاورت قطعه همرزمان شهیدم در پدافند زمین به هوای ارتش!
اگر دولت آمریکا می تواند چنین قطعه زمینی را در خاک آمریکا برایم کنار بگذارد، فردا صبح نه همین الان می آیم و خودم را به سفارت شما معرفی می کنم!

گفت: الحق که دوستانت راست می گویند که کله ات بوی قورمه سبزی میدهد!

گفتم: زمانی که ما وارد ارتش شدیم این شعر با گوشت و خونمان آمیخته شد:
اگر ایران جز ویران سرا نیست
من این ویران سرا را دوست دارم
اگر آب و هوایش دلنشین نیست
من این آب و هوا را دوست دارم
اگر آلوده دامانید اگر پاک
من ای مردم ایران شما را دوست دارم

این شعر را که خواندم، بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد و دیگر تماس نگرفت!

خاطره ای که خواندید از سرهنگ دکتر "خسرو جهانی" فرمانده سابق پدافند هوایی خاتم الانبیاء(ص) و رکورددار جهان در انهدام 68 فروند جنگنده پیشرفته و انهدام دو فروند هواپیمای دشمن با یک تیر موشک در دو مرحله (عملی بی‌نظیر در دنیا) است.

  • ع ش