چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از مکافات عمل غافل...

سه شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۳:۱۹ ب.ظ

سلطان عبدالحمید ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می‌رود و در یکی از این مسافرت‌ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می‌کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند.

چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می‌شود. حسین خان هر چه التماس می‌کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند ناصرالدوله قبول نمیکند.

سردار حسین خان به افضل الملک، پیشکار فرمانفرما متوسل می‌شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می‌رود و وساطت می‌کند، اما باز هم نتیجه‌ای نمی‌بخشد. سردار حسین خان حاضر می‌شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند، اما باز هم فرمانفرما نمی‌پذیرد.

افضل الملک به فرمانفرما می‌گوید: قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست، ستم است که پسری در کنار پدر در زندان بمیرد؟ اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد؟
فرمانفرما پاسخ می‌دهد:
چیزی نگو که من، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی‌فروشم. پسر خردسال حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می‌سپارد.
چند روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می‌شود. هرچه پزشکان برای مداوای او تلاش می‌کنند اثری نمی‌بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می‌کنند و به فقرا می‌بخشند اما نتیجه نمیدهد و فرزند فرمانفرما جان می‌دهد.
فرمانفرما در عزای پسر خود در نهایت اندوه بسر می‌برد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می‌شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می‌گوید:
افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می‌بایست فرزند من نجات می‌یافت.
افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می‌دهد می‌گوید:
قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می‌دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه‌ی شما نمی‌فروشد...

  • ع ش

پنج اصل

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۵۶ ب.ظ

از رجبعلی خیاط پرسیدند چرا این قدر آرامی؟
 گفت بعد از سالها مطالعه و تجربه زندگی خود را بر پنج اصل بنا کردم

دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم
دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
دانستم که نیکی و بدی گم نمی شود و سرانجام به سوی من باز می گردد پس بر خوبی افزودم و از بدی کم کردم
و هر روز این پنج اصل را به خود یادآوری می کنم.

  • ع ش

وجود نازنین

چهارشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۰ ب.ظ

می‌گفتند
 معلمها روزی مگه چند ساعت کار میکنند.

می‌گفتند
کلاغه روی هوا قار‌ قار کنه، مدارس تعطیله.

می‌گفتند
معلمها چقدر زیاده خواه هستند.

می‌گفتند
چقدر تعطیلی دارن، حقوق هم میخواهند.

خوب ...
الان که کرونا هست
تلویزیون هر روز برنامه درسی داره.
از طریق گوشی موبایل هم که درس مجازی میخونند.
کانالهای تلگرامی آموزشی هم که زیاده.
پس نباید فشاری به خانواده ها بابت تدریس باشه و باید بچه ها کاملا باسواد بار بیاند.
باید بچه اتوماتیک درس بخونه و نمره  ۲۰  بگیره.

اما واقعا همینطوره؟؟؟
پدر و مخصوصا مادر ها به ستوه نیومدن از خانه ماندن بچه ها و نظارت بر درس و تکلیف فرزندانشون؟؟؟
باز هم معتقدید که معلمها الکی کار میکنند و حقوقشون زیاد هست؟؟
وجدانا کدوم بچه هست که یه ساعت بشینه پای تلویزیون و درس گوش بده
و بعد بگه درس را متوجه شدم؟؟
چقدر پدر و مادر باید سروکله بزنه تا ۳ صفحه درس تو کله بچه بشینه.
درس دادن چقدر برای خانواده استرس داره.

معلم عزیز
نقش سازندگی و صبر و بردباری وجود نازنینت ثابت شده است.

کرونا ثابت کرد که وجود نازنینت برای بشر
مانند هوا و آب لازم هست

 

  • ع ش

خاطره ای منسوب به دکتر حسابی

يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ب.ظ

خاطره ای  از دکتر حسابی
 
پرفسور حسابی می‌گفت: در دوره تحصیلاتم  در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا و همین‌طور فیلیپ" که نمی‌شناختمش هم‌ گروه شدم از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو می‌شناسی؟! کاترینا گفت: آره همون‌پسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف
نخست جلو می‌شینه...گفتم نمی‌دونم کیو میگی گفت: همون پسرِ خوش‌تیپ که معمولا پیراهن ‌و شلوار روشن شیکی تنش می‌کنه گفتم بازم نفهمیدم منظورت کیه! گفت همون پسر که:کیف و کفشش رو با هم ست می‌کنه! بازم نفهمیدم منظورش کی بود. کاترینا تن صداشو یکم آورد پایین و گفت: فیلیپ دیگه! همون پسر«مهربونی که روی ویلچر می‌شینه...»

این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهشبه اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشم‌ پوشی کنه. چقدر خوبه مثبت دیدن!

با خودم گفتم اگه که کاترینا از من در مورد فیلیپ می‌پرسید چی می‌گفتم؟ حتما سریع می‌گفتم همون معلوله دیگه! وقتی، نگاه کاترینا رو با نگاه خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...

  • ع ش

سلام صبح حرم...

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۷ ب.ظ

سلام صبح حرم! صبح بی‌کدورتِ صاف!
سلام حوض پر از نور! حوض آینه‌باف!

دلم سپید به تن کرده است و می‌چرخد
به دور حضرت جان با فرشتگان طواف

کبوتری که به گنبد نشسته می‌داند
که چیست لذت دعوت‌شدن به قله‌ی قاف

«پدر فدای تو» این جمله را به قطعِ یقین
حقیقتی‌ست وَ الّا امام و حرف گزاف؟

کنار مهر تو از چشم و سکه افتاده
به خرج اگر بدهد ماه اندکی انصاف

تو را که سوره‌ی نوری، میان کاشی‌ها
نشسته‌اند به تفسیر آیه‌های عفاف

تمام عمر بیفتیم اگر به پای ضریح
برای عرض ارادت نکرده‌ایم اسراف

نگاه کن که نگاهی به ما، می‌اندازد
میان دوزخ و جنت هزار سال شکاف

به هر طرف که نظر می‌کنم کنار ضریح
به قبر مجتهدی خفته جامع‌الاطراف
 
چه گویم از تو که در وصف برگی از کرمت
قلم شوند درختان نمی‌کنند کفاف

✍️ سعید مبشر

  • ع ش

بانو ،سلام

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۹:۱۰ ب.ظ


بانو سلام                     
ای به جنان بانوی گلچین سلام
بوی خوش باغ و  بساتین سلام
شافعه روز نفس گیر حشر
آیت حق،ناشر آیین سلام
دختر هفتم مه برج ولا
رأیت افراشته دین سلام
آینه روی نکوی رضا
رایحه سوره یاسین سلام
نور مبین، عمه سادات ارض
زینت اشعار دواوین سلام
روشنی دیده حق باوران
صاحب صد گفته شیرین سلام
شیر زن ساوه و صحرای قم
رنج کشیده ز ملاعین سلام
بارگهت قبله اهل نیاز
خاشع تو جمله سلاطین سلام
داده به هر صبح و مسا بارعام
ملجاء دلسوز مساکین سلام
حب تو ما را کند اهل بهشت
ای  زتو  قم یافته آذین سلام.  بیژن شهرامی

  • ع ش