چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک رؤیای صادقه

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۱ ب.ظ

مادرم حاجیه کیهان خانم ابراهیمی حفظه الله تعریف می کرد که در ابتدای ازدواج و بچه دار شدن مشکلات مالی و غیر مالی فراوانی در دیار غربت داشتیم و همین سبب توسل بیشترمان به اهل بیت پیامبر علیهم السلام شده بود.

یک شب در عالم رؤیا حضرت رضا(ع) را دیدم.آقا نزدیک آمد و فرمود:چه شده که زیاد به ما متوسل می شوید؟

(ضمن اشاره به موی بلند فرزندم که نذر حرم رضوی بود)عرض کردم:موی سر این بچه بلند شده و مجال تشرف به مشهد را نداریم.

حضرت تأملی کرد و سپس فرمود:امیدوارم به حق جدم هفت مرتبه به زیارتم بیایید...

با لطف خدا و دعای حضرت خیلی زود به مشهد رفتیم و نذرمان را ادا کردیم.

سالهای بعد هم تشرفات متعددی نصیبمان شد.

  • ع ش

آقای حائری ترسیدی؟

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۴ ب.ظ

بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم:
آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟

آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن:

وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت.

درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.

ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی می‌آید. صداهایی رعب‌آور وحشتناک!

به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!

بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند.
 تمام وجودشان از آتش بود.

 آتشی که زبانه می‌کشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند.

ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد.

بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم.

صدایی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین!

سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می‌آمد.

هر چقدر آن نور به من نزدیکتر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم.

آقایی را دیدم از جنس نور.  ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم،

 اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید:
آقای حائری! ترسیدی؟
من هم به حرف آمدم که:
بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ‌ترک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند.

راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید.
وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند فرمودند:

من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم.

آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..

📘نقل از آیت‌الله العظمی مرعشی  نجفی(ره)

  • ع ش

چگونه می توانید مرا به جهنم ببرید؟

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۵۵ ب.ظ

فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند...
که ناگهان نامش خوانده شد...
"چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟
دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند...
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد...
نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و...
التماس میکرد ولی بی فایده بود.

او را به درون آتش انداختند.
ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید.
پیرمردی را دید و پرسید:
"کیستی؟"
پیرمرد گفت:
"من نمازهای توام".
مرد گفت:
"چرا اینقدر دیر آمدی؟
چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟
پیرمرد گفت:
چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی!
آیا فراموش کرده ای؟
در این لحظه از خواب پرید.
تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد...

  • ع ش

چشمه

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۰ ب.ظ

✍️یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟

گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است

به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد . ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .

شهید دستغیب

  • ع ش

خاطره ای از کتاب ادب آداب دارد

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ب.ظ

امروز سهم مؤلف کتاب ادب آداب دارد(چاپ هشتم) به دستم رسید.یاد سالها قبل افتادم که نسخه اولیه کتاب در شورای کتاب بوستان کتاب قم پذیرفته شده بود و خواسته بودند آن را تکمیل کنم.

اواخر اسفند ماه بود و مثل هر سال تعطیلات نوروز را با سفر به شهر مقدس قم آغاز کردیم.در آن سال ستاد اسکان آموزش و پرورش قم ما را به مدرسه راهنمایی نفیسه فرستاد.

اتاق های مدرسه تکمیل بود  لذا ما را به کتابخانه آموزشگاه فرستادند.

فرصتی طلایی و خدادادی برای تکمیل کتاب ادب آداب دارد به دست آمد.

  • ع ش

لذت بردن را یادمان نداده اند...

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !
از گرما می نالیم، از سرما فرار می کنیم
در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم
تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:
ﻣﺪﺭﺳﻪ .. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ ..
ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ !
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ می ﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ...

منسوب به پروفسور محمود حسابی

  • ع ش

خاطره حقیر از مرحوم حجت الاسلام محتشمی پور

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۳ ب.ظ

چند سال قبل که به زیارت عتبات مشرف شده بودم در کنار یکی از حجره های حیاط حرم مطهر امام علی(ع) سیدی را دیدم که علیرغم معلولیت دست،قرآن یا مفاتیح به روی دامن داشت و مشغول خواندن بود.

به چهره اش که نگاه کردم دیدم مرحوم آقای محتشمی پور است؛بی خدم و حشم و نگهبان و همراه.دلم نیامد خلوت و حال عارفانه اش را به هم بزنم ولو با یک سلام و احوال پرسی مختصر.روحش شاد.

بیژن شهرامی

 

  • ع ش

شوخی با تدریس آن لاین

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۷ ب.ظ

در حاشیه کلاسهای آنلاین

بچه ابتدایی 9 سالشه؛ معلم ازش خواسته :
راجع به "بوسِ الاغِ وفادار" !! 10 صفحه تحقیق کنید

کل خانواده بسیج شدن راجع به انواع الاغ‌ها اعم از وفادار  و بی‌وفا مطلب جمع کردن نیم صفحه هم نشد!
مامانش زنگ زده به معلمشون دعوا که این چه موضوع مسخره‌ای هست به بچه ها میدین ؟؟؟
تازه معلوم شده موضوع تحقیق
" بورس اوراق بهادار " بوده!!

اینم عاقبت درس خواندن آنلاین

  • ع ش

می گویند که...

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۱ ب.ظ

روی دیوار اتاق اساتید دانشگاه های آمریکا نوشته:
اگر از علم خود ببخشید، به علم خویش افزوده اید...

 

در اتاق اساتید دانشگاه های اروپا هم نوشته:
مزیت باسوادان بر بی سوادان همانند زندگان بر مردگان است..
 
و در اتاق اساتید دانشگاه الازهر مصر نوشته: تفاوت باسوادان بر بی سوادان همان تفاوت ماه شب چهاردهم و شب اول است.(پیامبراکرم"ص")

  • ع ش

سفر خلیفه اموی به مدینه

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ب.ظ

سفر خلیفه اموی به مدینه

مسافرت خلیفه اموی به مدینه بیشتر برای دیدن مسجد آن شهر بود ومی خواست مشاهده کند که دستور وی برای وسعت دادن به آن مسجد چگونه اجرا شده است .
حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) درآن روز هم مثل روزهای دیگر غیرازجمعه، درمسجد مشغول درس دادن بود وحضرت امام جعفرصادق(علیه السلام) هم درمحضر درس پدر حضور داشت . خلیفه بعد ازورود به مسجد، ازوسعت آن ابراز رضایت نمود وآنگاه وارد شبستان مسجد شد که جلسه درس حضرت امام محمد باقر(علیه السلام) بود .
درس به مناسبت ورود ولید قطع شد ولی او از حضرت امام محمد باقر(علیه السلام) درخواست کرد که به درس ادامه بدهد وازقضا درآن روز جغرافیا درس می دادند وولید که اطلاع ازآن علم نداشت با دقت سخنان استاد را می شنید ونتوانست ازحیرت خودداری کند وازحضرت امام محمد باقر(علیه السلام) پرسید این چه علمی است که تدریس می کنی ؟
استاد گفت: علم جغرافیا وهیئت می باشد .
ولید پرسید این علم راجع به چه بحث می نماید .
حضرت محمد باقر(علیه السلام) جواب داد راجع به وضع زمین وستارگان آسمان بحث می نماید .
ولید تا آن موقع حضرت جعفر صادق(علیه السلام) راندیده بود وقتی چشمش به او افتاد ازحاکم مدینه پرسید این طفل دراینجا چه می کند ؟ عمربن عبدالعزیز جواب داد: او پسر محمدباقر(علیه السلام) می باشد وجزو دانشجویان است ومثل دیگران تحصیل می نماید.
ولید پرسید چگونه این کودک می تواند ازدرس های این مجلس استفاده نماید.
حاکم مدینه گفت: استعداد این کودک برای تحصیل ازتمام کسانی که دراینجا درس می خوانند زیادتر است .
ولید حضرت جعفر صادق(علیه السلام) را فراخواند ووی به خلیفه نزدیک شد وولید بادقت اورانگریست وبعد گفت این هنوز یک کودک است، چگونه می تواند دراینجا تحصیل کند.
عمر بن عبدالعزیز گفت: خوب است که خلیفه اورا آزمایش کند تااینکه بداند که این کودک ازدانشمندان می باشد .
خلیفه ازاو پرسید اسمت چیست ؟
کودک جواب داد اسم من جعفر است .
خلیفه پرسید: جعفر آیا می توانی بگوئی « صاحب المنطق » که بود ؟ حضرت امام جعفرصادق (علیه السلام) بیدرنگ جواب داد : « ارسطو» وشاگردانش به او این لقب را داده بودند .
خلیفه پرسید : آیا می توانی بگوئی ( صاحب المعز) که بود .
حضرت جعفر صادق(علیه السلام) جواب داد : این اسم یک شخص نیست بلکه اسم دسته ای از ستارگان است که به اسم ( ممسک الاعنه) هم خوانده می شود  خلیفه که بیشتر دچار حیرت شده بود، پرسید آیا می دانی که ( صاحب السواک) که بود .
حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) جواب داد: (صاحب السواک) عنوان ( عبدالله بن مسعود) بود که قسمتی ازخدمات جدم حضرت رسول الله (صلی الله علیه وآله) رابرعهده داشت .  ولید بن عبدالملک چند بار گفت: مرحبا وخطاب به امام محمد باقر(علیه السلام) اظهار کرد این پسر تو، از بزرگترین دانشمندان دنیا خواهد شد...

  • ع ش