حکایتی از زبان ابن قارن رازی(شاگرد زکریای رازی)
ابن قارن رازی شاگرد محمد بن زکریا رازی میگوید: محمد بن زکریای رازی بعد از برگشت از معالجه بیماری سخت امیر خراسان به من گفت: در مسیرم به سوی نیشابور از بیقام که در نیمه راه خراسان به سوی ری است رسیدم. رئیس منطقه بیقام به استقبال من آمد و مرا به خانه برد و از من پذیرایی کرد و از من خواست که به مداوای فرزندش که آب در شکم او جمع میشد بپردازم. مرا نزد فرزندش برد ولی من امیدی به شفای او نداشتم پدرش حال او را از من پرسید و من حقیقت را به او گفتم و او را از شفای فرزندش مأیوس ساختم ولی به او گفتم: هر چه میخواهد به او بدهید که او زنده نخواهد ماند. سپس به سوی خراسان رفتم و بعد از دوازده روز به همان منطقه برگشتم. پدر بیمار به استقبال من آمد و از دیدنش خجالت میکشیدم. زیرا شکی نداشتم که فرزندش مرده است او مرا وارد خانه ساخت و من نشانهای از عزا و مرگ فرزندش ندیدم. ولی دوست نداشتم در مورد فرزندش از او سؤال کنم زیرا نمیخواستم عزای او را تازه کنم. روزی به من گفت: آیا این جوان را می شناسی؟ سپس با دست خود به جوانی خوشرو و سالم و قوی که با دیگر جوانان بود اشاره کرد. گفتم: نه ! گفت: او همان فرزندی است که مرا از زنده ماندنش مأیوس ساختی سپس گفت: بعد از رفتنت فرزندم متوجه شد که دیگر زنده نخواهد ماند زیرا تو سرآمد طبیبان هستی او را از زندگی مأیوس کردی. لذا به من گفت: این خادمان را که در کنار من هستند و همسن من میباشند از من دور ساز، زیرا هر موقع به آنان نگاه میکنم و آنان را شاد و سالم میبینم و خود را بیمار، بیشتر ناراحت میگردم. لذا به جای آنها دایهام را نزد من بفرست و من نیز به خواستهاش عمل کردم و برای او و دایهاش غذا میآوردم بعد از چند روز برای دایه دوغ ترشی آوردم. ولی دایه آن را نخورد و بیرون رفت چشمان فرزندم به آن دوغ افتاد. بعد از برگشت دایه اندکی از آن دوغ را در ظرف مشاهده کرد که رنگ آن هم تغییر کرده بود به فرزندم گفتم: این چیست؟ فرزندم گفت: نزدیک این ظرف نشو! سپس ظرف را از او گرفت و گفت: من یک مار بزرگی را دیدم که از سوراخ منزل خارج شد و مقداری از دوغ را خورد. سپس دوباره آن را استفراغ کرد. لذا رنگ این دوغ تغییر کرده است و من نیز با خود گفتم: اینک که من در حال مرگ هستم بهتر است برای رهایی از دارد این دوغ را بخورم ولی نتوانستم همه آن را بخورم لذا اندکی از آن باقی ماند. دایه میگوید: موقعی که ظرف را در دست او دیدم فریاد کشیدم ولی او به من گفت: نزد فرزندم رفتم او را در حال خواب دیدم به دایه گفتم: او را بیدار نکن تا ببینیم چه میشود در انتهای روز از خواب بیدار شد. در حالی که به شدت عرق از جسم او سرازیر میشد از خواب بیدار شد. در حالی که شکمش به شدت کار میکرد. به طوری که بیش از صد بار از جای خود بلند شد و غذایش کم شد بعد از چند روز از ما جوجه مرغی طلب کرد و ما نیز برای او غذای جوجه تهیه کردیم و اندک اندک سلامتی به او بازگشت. و من از این داستان بسیار متعجب شدم. سپس زکریا رازی می گوید: به پدر او گفتم کسی که در شکمش آب جمع میشود شفایش به این است که از گوشت مار بزرگی که چندین سال دارد بخورد و اگر آن روز به تو میگفتم دوایش این است گمان میکردی تو را مسخره میکنم.
- ۹۵/۰۴/۲۳