چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

این به آن در...

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۵۱ ب.ظ

 این به آن در...

 زمانی که معاویه خواست عبدالله پسر عمرو عاص را به حکومت کوفه بگمارد, مغیره بن شعبه از این امر خیلی ناراحت شد و از باب خیرخواهی به معاویه گفت: ای پسر ابوسفیان, پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه می گماری و خویشتن را در میان دو فک شیر درنده قرار می دهی؟

 معاویه از این سخن بیمناک شد و به جای پسر عمروعاص, مغیره را به حکومت کوفه منصوب کرد.

 مغیره امیدوار بود در دوران حکومت خویش در کوفه, پول فراوانی از بیت المال به جیب بزند اما عمروعاص هم بی کار ننشست و برای آنکه نیرنگ او را بدون جواب نگذارد, فورا به نزد معاویه رفت و از حرص و طمع مغیره سخن ها گفت و هشدار داد که چند ماهی نمی گذرد که خزانه خالی می شود و از این گذشته او مالیاتها و خراج های بسیار از مردم می ستاند و آنها را هم به اموال شخصی خود می افزاید. معاویه از این سخنان بیمناک شد و به عمروعاص گفت: حال که من فرمان حکم او را صادر کرده ام, چه باید بکنم؟ عمروعاص پاسخ داد: خیلی آسان است! فرد دیگری را عهده دار خزانه و امر خراج نمایید!

 معاویه پند او را پذیرفت, و مغیره را فقط مسئول و متصدی کارجنگ و نماز کرد! پس از چندی بین عمروعاص و مغیره اتفاق ملاقات افتاد. عمروعاص نیشخندی زد و گفت ((هذه بتلک, یعنی این به آن در)) و از آن موقع, این جمله در میان عرب و عجم ضرب المثل گردیده است.


  • ع ش

هر چه دارد این جماعت از دعای مادر است(عکس)

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ


  • ع ش

آدم ها...

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ب.ظ

آدم ها
 
قند را میشکنند تا از حلاوتش بهره گیرند

رکورد را میشکنند تا به افتخارش برسند

هیزم را میشکنند تا به گرمای آتش برسند

غرور را میشکنند تا به افتادگی برسند

سکوت را میشکنند به آوازی برسند

برای همه شکستن هایشان دلایل خوبی دارند آدمها...

اما هنوز نفهمیدم چرا

آدم ها "دل" میشکنند؟!

  • ع ش

آورده اند که روزی...

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ

اعرابیی را پیش خلیفه بردند .او را دید بر تخت نشسته ودیگران در زیر ایستاده اند .گفت:السلام علیک یاالله .گفت:من الله نیستم .گفت:«...یا جبرائیل »

گفت:جبرائیل نیستم .گفت:الله نیستی ، جبرائیل نیستی ،پس چرا بر آن بالا رفته ای و تنها نشسته ای ؟تو نیز در زیر آی و در میان مردم بنشین .


  • ع ش

برج افعی

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۴۶ ب.ظ


  • ع ش

شعری زیبا از استاد بهمنی

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۲۰ ق.ظ
شب تاریک کنار تو به سر می آید
نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده
خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست
وحی از گوشه چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو والله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شهر
ملک الموت پی چند نفر می آید

 کاظم بهمنی

  • ع ش

داستان: پیشگویی

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

پیش گویی

سال‌هاست، شاید قریب به چهل سال بشود که از کوچه حائری گذر نکرده‌ام .می‌دانم او هنوز آنجاست. نمی‌توانم قرص و محکم بگویم که آنجا ایستاده ولی چیزی به من حکم می‌کند که بگویم او هنوز منتظرست! شاید نباشد، شاید از آنجا رفته باشد، یعنی امیدوارم که رفته باشد؛ من برای نجاتش خیلی دعا کردم. سال‌ها پیش از این، قریب به چهل سال، شاید هم بیشتر، پادوی حمام کوشک بودم. آب یخ دست مردان لخت و بخارکردهٔ سربینه می‌دادم، لنگ زیر پای مردان سحرخیز و خیس پهن می‌کردم؛ گاه بقچهٔ پیرمردان و پیر زنان را تا پشت در خانه‌هاشان می‌بردم و انعامی ناچیز می‌گرفتم. در این میان، پیرمردی بود فاضل. من فکر می‌کردم اسمش فاضل است، حمامی این‌گونه صدایش می‌زد؛ بعدها که بزرگ‌تر شدم، شبانه درس خواندم، فهمیدم فاضل یعنی ادیب، دانشمند. صبح‌های جمعه، قبل طلوع آفتاب به سفارش صاحب حمامی بقچه‌اش را روی سر گذاشته تا پشت در خانه‌اش می‌بردم. پیرمرد اکراه داشت که من دنبالش بروم ولی به اصرار صاحب حمامی قبول می‌کرد. او از پیش و من از پشت سر؛ از میان کوچه‌های پیچ در پیچ رد مادیه را می‌گرفتیم تا می‌رسیدیم به گذر حائری. کوچه‌ای تنگ و باریک با دیوارهای بلند و خشتی. انتهای کوچه می‌رسید به مسجد شاه. در وسط کوچه حمام بزرگ و قدیمی بود که من هر وقت می‌رسیدم روبه‌روی حمام پیش خودم می‌گفتم چرا پیرمرد فاضل اینجا نمی‌رود حمام، راه به این نزدیکی، مگر حمام اینجا چه عیبی دارد؟ نرسیده به کوچه، پیرمرد عادت داشت عبای شتری رنگش را بکشد روی سرش تا سوز سرمای دم صبح به پیشانی و موهای خیسش نخورد. من این‌طور حدس می‌زدم. عادت سرپوشانی وقتی به تابستان رسید و خنکای دم صبح دیگر برایم قابل قبول نبود که پیرمرد سر بپوشاند. کم‌کم به این فکر افتادم که از خجالت حمامی است که رخ می‌پوشاند. احتمالاً نمی‌خواست چشم به چشم صاحب حمامی شود. در عالم نوجوانی، این رفتار پیرمرد برایم شده بود مسئله‌ای که نمی‌توانستم حلش کنم. تا روزی که نرسیده به گذر حائری دیدم که پیرمرد دست برد به پر عبایش تا بکشد روی سرش. طاقت نیاوردم و دل‌دل می‌کردم که بپرسم یا نه. حال دیگر به نزدیک بند رخت‌های حمام رسیده بودیم که در خنکای صبح باد افتاده بود به لنگ‌های خشک.

پرسیدم: سردتان است؟

پیرمرد از زیر عبا گفت نه ؛

پرسیدم: پس چرا سرتا ن را می‌پوشانید؟

به اندازه‌ای که فقط چشم‌های ریز و میشی‌اش پیدا شود، لای عبا را باز کرد و گفت خجالت می‌کشم از این‌که ببینم او لخت دارد می‌لرزد!

نفهمیدم چه گفت. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام؛دوباره پرسیدم:
کی ؟

دیگر به روبه روی در چوبی حمام رسیده بودیم. پنجهٔ دستش را زیر عبا بیرون کرد و اشاره کرد به گوشه‌ای از دیوار گاهگلی حمام و گفت:
لخت تکیه به دیوار داده، دارد می‌لرزد؟

نگاه به گوشه‌ای که پیرمرد اشاره داشت کردم. کسی در آن تاریک روشنا پیدا نبود. ندیدم. نگفتم ندیدم. خجالت کشیدم بگویم کسی آنجا نیست.

گفتم هوا که سرد نیست چرا دارد می‌لرزد؟

گفت دارد می‌بیند که چگونه اموالش را به یغما می‌برند.

گفتم کی؟

ایستاد و به چشمان من خیره شد. انگار نباید حرفی را می‌زد، که زده بود، خواسته یا ناخواسته، گفته بود، دهن باز کرده بود همان‌طور که لای عبایش را باز کرده بود. انگشت به دهان گرفت، لمحه‌ای در چشمانم خیره شد و لای عبا را تندی بست. دیگر از پیچ حمام گذشته بودیم. من هی برگشتم به عقب نگاه می‌کردم، نور باریکی از لای در حمام افتاده بود روی دیوارخشتی روبه‌رو؛ ولی کسی پیدا نبود. گفتم شاید کسی آنجاست که من نمی‌بینم. چند قدمی از کوچهٔ حائری دور شده بودیم که شنیدم پیرمرد گفت: سال‌هاست آنجا ایستاده. سال‌هاست. و من دوباره خجالت کشیدم که بپرسم کی و کجا؟

چندین بار دیگر در بهار و زمستان از آن کوچه گذر کردیم و پیرمرد هر بار سرش را می‌انداخت پایین و از لای عبا جلوی نعلین زرد رنگش را نگاه می کرد که یک وقت زمین نخورد و من هرچه به اطراف حمام و در و دیوارهای روبه‌روی حمام دقیق می‌شدم چیزی یا کسی را نمی‌دیدم که بگویم شبیه مردی لرزان باشد. و هیچ وقت این جرئت را در خودم ندیدم که از پیرمرد بپرسم چگونه او مرد لخت لرزان را کنار دیوار می‌بیند در حالی که دیگران نمی‌بیند. تا روزی که خبردار شدم او به رحمت خدا رفته. و من هیچ گاه سر از این راز در نیاوردم که سرّ آن مرد لخت لرزان چه بود؟

چهل سالی می‌شود که از آن روزهای پیش از طلوع آفتاب می‌گذرد و من خود صاحب چندین استخر و سونا و جکوزی بزرگ و کوچک شده‌ام. اما هنوز می‌ترسم از آن کوچه گذر کنم. می‌ترسم هنوز آن پیرمرد لخت لرزان تکیه به دیوار داده باشد و با چشمان نگران خیرهٔ اشخاصی باشد که دارند اموالش را به یغما می‌برند. همین حسی که حالا من در این ناخوش احوالی نبست به اطرافیانم دارم. پیش خودم می‌گویم شاید گفته‌های آن پیرمرد فاضل به آن مرد لخت لرزان نبود، شاید او داشت زیر گوش آن طفل بازیگوش آینده‌ای را پیش‌گویی می‌کرد که هیچ‌کس نمی‌دانست.

  • ع ش

حکایت"طلب سوخته"

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ق.ظ

حکایت :روزی طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند. بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم, بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
طلب سوخته را به این راحتی زنده کردی تو نخندی من بخندم....

  • ع ش

عکس روز موسسه جهانی جغرافی ملی

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۹ ب.ظ


  • ع ش

ای رهرویی که...

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ب.ظ

 ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای

 آسوده رو که بار تو بر دوش مردم است

 (صائب تبریزی)

Image result for ‫کمک به مردم‬‎

  • ع ش