چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

ضربه آخر

سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۰۳ ب.ظ

📚 ضربه‌ ی آخر 


✍️مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت:

تو توانستی در عرض 30 روز، 
پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ 
کاری که من طی 30 سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم!
و اشک در چشمانش جمع شد.

عروس جواب داد: 

مادرجان، 
داستان سنگ و گنج را شنیده‌اید؟ 

سنگ بزرگی، راهِ رفت‌وآمد مردم را سد کرده بود.
 مردی  تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. 
با پتکی سنگین، 99 ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. 

مردی دیگر از راه رسید و گفت: 
تو خسته شده‌ای،
 بگذار من کمکت کنم. 

مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست.

 ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد.

 طلای زیادی زیر سنگ بود! 

مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت:
من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! 

مرد اول گفت:
چه می‌گویی؟!
 من 99 ضربه زدم، 
دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! 

مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. 

مرد اول گفت:
باید مقداری از طلا را به من بدهد، 
زیرا من 99 ضربه زدم و سپس خسته شدم.

دومی گفت:
همه‌ طلا مال من است، 
خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.

قاضی گفت: 
مرد اول، 99 جزء آن طلا از آنِ اوست؛

 و تو که یک ضربه زدی،
 یک جزء آن، از آنِ توست؛

 اگر او 99 ضربه را نمی‌زد، 
ضربه‌ صدم نمی‌توانست به‌تنهایی سنگ را بشکند.

و تو مادرجان! 
30 سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند،

 بدون خستگی، و اکنون من فقط ضربه‌ آخر را زدم!

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی