چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۲۱ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

حاضر جوابی چرچیل

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۲۸ ب.ظ

نانسى آستور اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سخت کوشى و جسارت هایش بدست آورده بود.

روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پر آوازه وقت انگلستان) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه ‌تان زهر مى ‌ریختم.

چرچیل با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز گفت: من هم اگـر شوهر شما بودم مى ‌خوردمش!

  • ع ش

کت و شلوار رهبر شوروی

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۴۱ ب.ظ

روزی لئونید_برژنف رهبر وقت شوروی از خیاط مخصوصش در مسکو خواست تا از پارچه‌ای که آورده یک دست کت و شلوار برای او بدوزد ولی خیاط بعد از اندازه‌گیری پارچه گفت که اندازۀ آن برای کت‌وشلوار جناب برژنف کافی نیست . برژنف پارچه را گرفت و در سفری که به بلگراد داشت به صورت اتفاقی از یک خیاط یوگوسلاو خواست تا برایش یک دست کت و شلوار بدوزد . خیاط بعد از اندازه‌گیری‌ گفت که مقدار پارچه زیاد است و می تواند حتی یک جلیقۀ اضافی نیز از آن دربیاورد!

برژنف با تعجب از مشاور خود پرسید پس چرا آن خیاط روس نتوانست این کت‌وشلوار را بدوزد ؟

 پاسخ داد : قربان خیاط گناهی ندارد چون مردم در مسکو شما را بزرگتر از آن چه که واقعا هستید تصور می کنند!

  • ع ش

توفیق

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۸ ب.ظ

باید جهان را بهتر از آن چه تحویل گرفته ای، تحویل دهی خواه با فرزندی خوب ، یا باغچه ای سبز یا اندکی بهبود شرایط اجتماع اگر فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشید، یعنی موفق شده ای .


گابریل گارسیا 

  • ع ش

پوریای ولی و...

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۲۳ ب.ظ

گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی می‌کنم مرا گوش کن! روزی در کوچه‌ای می‌رفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتی‌اش را از خودم بدانم به منزل‌شان رسیدم. 

▫️درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمین‌اش زده‌ای پدرم دیگر در معرکه‌گیری، کسی به او انعامی نمی‌دهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش می‌کردم ولی پدر او از راه معرکه‌گیری و میدان‌داری روزی اهل و عیال خود تأمین می‌کرد. 

▫️پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامه‌ای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. 

▫️مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدت‌ها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند. 

✍️این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمی‌بندد چون نزدیک‌ترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.

  • ع ش

پند عارف ربانی

شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۶:۵۹ ق.ظ

فردی از عارف خواست که او را موعظه کند.

فرمود:مرنج و مرنجان!

گفت:مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟

عارف پاسخ داد :علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی!

جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن

  • ع ش

ننه نخودی

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ

بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننه‌نخودی" بود. 
ننه‌نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچ‌وقت بچه‌دار نشده بود. می‌گفتند جوان که بوده شاداب و سرحال بوده، سرخاب می‌زده، برای بقیه نخود می‌ریخته و فال می‌گرفته. پیر که شده، دیگر نخود نریخته؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش. زمستان و تابستان آب‌یخ می‌خورد، ولی یخچال نداشت. مامان می‌گفت: "جگرش داغه!"

ننه برای خنک کردنِ جگرش، شبها راه می‌افتاد می‌آمد درِ خانه‌ی ما را می‌زد و یک قالب بزرگ یخ می‌گرفت. توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسه‌ی ننه‌نخودی" بود. 
ننه با خانه‌ی ما ندار بود. درِ کوچه اگر باز بود بی‌در زدن می‌آمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم می‌آوردیم برای او. با بابا رفیق بود! برایش شال‌گردن و جوراب پشمی می‌بافت و باهاش که حرف می‌زد توی هر جمله یک "پسرم" می‌گفت. سلام پسرم؛ خوبی پسرم؟ رنگت پریده پسرم؛ خداحافظ پسرم... 
 
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو. 
بچه‌ی فامیل که از ورود یکباره‌ی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود،  جیغ زد و گریه کرد. ننه به بچه‌ آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه‌ را آرام کردیم و کاسه‌ی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم. بابا وقتی قالب یخ را می‌انداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت: "ننه! از این به‌بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد. به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بی‌حرف رفت. 
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد. 

کاسه‌ی ننه‌نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه‌ی ننه. 
در را باز کرد. به بابا نگاه کرد. گفت: "دیگه آبِ یخ نمی‌خورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود. شبیه مادری شده بود که بچه‌هایش بی‌هوا برده باشندش خانه سالمندان. درِ خانه‌ی بابا را زدن برای ننه، شبیه کارت‌زدن بود برای ورود به شرکت خودش. 
او توی خانه‌ی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر". 
برای اثبات مادرانگی‌اش به خودش و بقیه، نیاز داشت که کاری را بکند که بقیه‌ی مادرها مجاز به انجامش نبودند "بی‌در زدن به خانه‌ی پسرش رفتن"

یک در، یک درِ آهنی ناقابل، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننه‌نخودی یک روز داغ تابستان مُرد. توی تشییع‌جنازه‌اش کاسه‌ی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد. جگرش داغ شده بود.

#سودابه‌_فرضی‌پور

  • ع ش

لطف حق

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۲۸ ب.ظ

 علامه حسن‌زاده آملی:

روزی که زعصیان قد ما خم گردد
خوش باش که لطف حق مقدم گردد
دانی که چرا جزا به تاخیر افتاد
چون فاصله طی شود غضب کم گردد

《وَلَا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ》
 
اما این امید به رحمت الهی نباید در شما تجرّی به گناه ایجاد کند. 
که سرانجام به جایی برسید که مورد خطاب غضب الهی واقع شوید که: 
بد بدی کردی نکو پنداشتی/ هیچ جای آشتی نگذاشتی

به تعبیر یکی از اساتید که می‌فرمود:

خیال نکنید که شفاعت پارتی‌بازی است!؟! 
بلکه شفاعت را باید با خود از این عالم ببرید.

این ولایتی که دارید، 
این ارادتی که به پیغمبر و آلش دارید 
اینها  شفیع شما می‌شود. 
تکامل برزخی از شفاعت روییده شود. 

اینجا را دریابید.

این فرمایش جناب خاتم انبیاء را 
تابلوی دل و جانتان کنید و به 
پیشانی‌تان بزنید که هر وقت 
به آیینه نگاه می‌کنید 
آن را ببینید. که:
《الدنیا مزرعه الاخره》
بذر را باید در حیات دنیا بکارید. 

اینجا باید تلاش کنید تا 
آخرت سبز شود. 

با دست خالی و زمین خالی،بدون پاشیدن بذر خیرات و سعادت و بدون هیچ عملی بروی و بخواهی
  امید شفاعت داشته باشی...

  • ع ش

مهربانی دانه ای است...

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ب.ظ

مهربانی دانه ای است،
حتی اگر ندانی آنرا کجا کاشتی
روزی به بار می نشیند
و درختی می شود
و تو در سایه‌ آن خستگی در خواهی آورد!

  • ع ش

جنگ مضحک

جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ


شاید یکی از مضحک‌ترین جنگ‌های تاریخ جهان، مربوط به اعلام جنگ روستای لیجار در جنوب اسپانیا، به دولت فرانسه باشد. ظاهراً قضیه زمانی آغاز شد که در سال 1883 میلادی، این خبر به مردم روستا رسید که آلفونسوی دوازدهم، شاه اسپانیا، هنگام سفر به پاریس، مورد توهین و تحقیر تعدادی از مردم این شهر قرار گرفته است. شورای مردمی این روستای اسپانیایی، به طور رسمی به دولت فرانسه اعلام جنگ داد و از آن به بعد، هر فرانسوی که گذرش به روستا می‌افتاد، با حمله اهالی روبه‌رو می‌شد. جالب این‌جاست که شورای لیجار، ول کن ماجرا نبود و رسمیت اعلام جنگ به فرانسه را تا سال 1976، یعنی تا 93 سال بعد، حفظ کرد و هنگامی که پاریسی‌ها استقبال شایان توجهی از خوان کارلوس، پادشاه اسپانیا به عمل آوردند، حاضر شد آتش بس با فرانسه را بپذیرد!

 

  • ع ش

خربزه

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶ ق.ظ

در روزگاران قدیم دو دوست بودند که کارشان خشتمالی بود . از صبح تا شب برای دیگران خشت درست می کردند و اجرت بخور و نمیری می گرفتند . آنها هر روز مقدار زیادی خاک را با آب مخلوط می کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبی چوبی ، از گل آماده شده خشت می زدند .

یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یکی از آنها گفت : ” هرچه کار می کنیم ، باز هم به جایی نمی رسیم . حتی آن قدر پول نداریم که غذایی بخریم و بخوریم . پولمان فقط به خریدن نان می رسد . بهتر است تو بروی کمی نان بخری و بیاوری و من هم کمی بیشتر کار کنم تا چند تا خشت بیشتر بزنم . ” دوستش با پولی که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسید ، دید یکجا کباب می فروشند و یکجا آش، دلش از دیدن غذاهای گوناگون ضعف رفت. اما چه می توانست بکند ، پولش بسیار کم بود . به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد و به طرف کباب و آش و غذاهای متنوع دیگر نرود .

وقتی که به سوی نانوایی می رفت ، از جلوی یک میوه فروشی گذشت . میوه فروش چه خربزه هایی داشت! مدتها بود که خربزه نخورده بود . دیگر حتی قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمی بیشتر پول داشتیم و امروز ناهار نان و خربزه می خوردیم . حیف که نداریم . تصمیم گرفت از خربزه چشم پوشی کند و به طرف نانوایی برود. اما نتوانست. این بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جای نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نیست، آدم را سیر می کند. با این فکر ، هرچه پول داشت، به میوه فروش داد و خربزه ای خرید و به محل کار ، برگشت.

در راه در این فکر بود که آیا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر می کرد کار مهمی کرده که توانسته به جای نان، خربزه بخرد. وقتی به دوستش رسید ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش می ریخت و از حالش معلوم بود که خیلی گرسنه است . او درحالی که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : ” اگر گفتی چی خریده ام؟ “

دوستش گفت : ” نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام . مگر با پولی که داشتیم ، چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ زود باش . تا من دستهایم را بشویم، سفره را باز کن.”

مرد وقتی این حرفها را شنید ، کمی نگران شد و با خود گفت: ” نکند خربزه سیرمان نکند. ” دوستش که برگشت ، دید که او زانوی غم بغل گرفته و به جای نان ، خربزه ای درکنار اوست.

در همان نگاه اول همه چیز را فهمید . جلوی عصبانیت خودش را گرفت و گفت: ” پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داری با خوردن خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کنیم و خشت بزنیم ، نه جان من ، نان قوت دیگری دارد . خربزه هر چقدر هم شیرین باشد ، فقط آب است. “

آن روز دو دوست خشتمال به جای ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگی به کارشان ادامه دادند .

از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهمیت چیزی و درمقابل ،بی اهمیت بودن چیز دیگری حرف بزنند ، می گویند : ” فکر نان کن که خربزه آب است.

  • ع ش