چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۲۱ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

توقع

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ

در زمان های قدیم شخصی برای خرید کنیز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشای حجره ها شد.
به حجره ای رسید که برده ای زیبا در آن برای فروش گذارده و از صفات نیک و توانایی های او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از این را هم بخواهید به حجره بعدی مرا جعه فرمایید.

در حجره بعدی هم کنیزی زیبا با خصوصیات خوب و توانایی های بسیار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالای سر او هم همان جمله قبلی که اگر بهتر از این را می خواهید به حجره بعدی مراجعه نمایید.

آن بندۀ خدا که حریص شده بود از حجره ای به حجره دیگر می رفت و برده ها را تماشا می نمود و در نهایت هم همان جمله را می دید.
تا اینکه به حجره ای رسید که هر چه در آن نگاه کرد برده ای ندید. فقط در گوشه حجره آینه ی تمام نمای بزرگی را نهاده بودند خوب دقت کرد و ناگهان خودش را تمام و کمال در آینه دید.
دستی بر سر و روی خود کشید.
چشمش به بالای آینه افتاد که این جمله را بر بالای آینه نوشته بودند:
چرا این همه توقع داری؟ قیافه خودت را ببین و بعد قضاوت کن.

  • ع ش

عکاسی

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ق.ظ

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.
زمانی که مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد.

  • ع ش

زیرک

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۴۰ ب.ظ

گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد.

زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید:
«هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. 
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد. 
او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود. 
هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. 

مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ 

مرد گفت:
برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. 

مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟

مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. 

مهمان گفت:
بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. 

در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. 

مهمان زمین را کند تا به زر رسید 
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید. 

من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت. 

چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند. 

پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد. 

مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم. 

مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم. 

درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. 

پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.

برگرفته از کلیله و دمنه

  • ع ش

کناره کاری

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۱۴ ب.ظ

بعضی سال‌ها می‌شد که مزرعه‌ اصلی ما آفت می‌خورد و تمام محصولمان از  بین می‌رفت. یک قطعه زمین کوچک هم جای دیگری کاشته بودیم، به اصطلاح کناره‌کاری، و اصلاَ آن را به حساب نمی‌آوردیم؛ اما همه‌ی خرج سالمان را همان کناره‌کاری تأمین می‌کرد و جبران همه‌ی خسارت مزرعه‌ی اصلی را هم می‌نمود. خوب است مؤمن در کنار عبادات و اعمال واجبش یک عمل مستحب، هـر چند هم که کوچک باشد، به طور خصوصی برای خودش قرار بگذارد، مثل دستگیری از یک خانواده‌ی فقیر یا سرپرستی یتیم و چه بسا فردای قیامت همین کناره‌کاری باعث نجات انسان شود.

  • ع ش

روزی که شیخ الرئیس شرمسار شد

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۵۴ ب.ظ

ابو علی سینا هنوز به سن بیست سال نرسیده بود که علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینیِ زمان خود، سرآمد عصر شد. روزی به مجلس درس ابوعلی بن مسکویه، دانشمند معروف آن زمان، حاضر شد. با کمال غرور، گردویی را جلو ابن مسکویه افکند و گفت: مساحت سطح این را تعیین کن؟

ابن مسکویه جزوه هایی از یک کتاب را که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود (کتاب طهارة الاعراق) جلو ابن سینا گرفت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم! تو به اصلاح اخلاق خود محتاج تری از من به تعیین مساحت سطح این گردو.

ابو علی از این گفتار شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.

  • ع ش

هر چه کنی به خود کنی...

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ

خوش باش که هر که راز داند 

داند که خوشی، خوشی کشاند...

مولوی

  • ع ش

اسیر بطن

شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ب.ظ

آیت الله حسن زاده آملی: اسیر بطن، اهل باطن نخواهد شد.

  • ع ش

بدبینی

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ

اگر خواستی سرزمین ات را آزاد کنی؛

ده گلوله در تفنگت بگذار! نه گلوله برای خائنین و آدم فروشان و تنها یک گلوله برای دشمنت کافیست!

  • ع ش

نفرین

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۷ ب.ظ

نفرین داریوش درمورد کسی که نوشته ها و پیکره ها را خراب کند!

گوید داریوش شاه: اگر این نوشته را (پیکره ها را) ببینی آنها را خراب کنی تا هنگامی که توان داری در طی حکومت اهورمزدا تو را زننده باد و خاندان تو نباد و آنچه را که انجام می دهی آن را اهورمزدا خراب کناد . (همانند کتیبه بیستون)

و حدودا 180 سال بعد که اسکندر این کتیبه ها و پیکره های کاخ اپادانای شوش را خراب می کند.
هرچه کشور گشایی نمود در کشمکش سردارانش تکه تکه شد و در عنفوان جوانی در سن 33 سالگی فوت می شود.

جالب آن است با وجود زن های متعددی که داشت هیچ نسلی از او باقی نماند(فرزندش در مقدونیه توسط سردارانش در همان کودکی کشته می شود)

به راستی که نفرین داریوش دامنگیر اسکندر شد!

  • ع ش

فقیه مازندرانی و دلاک ساده دل

دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

 فقیه بزرگ ملا محمد اشرفی مازندرانی در سفر به تهران به حمام رفته بود دلّاک مازندرانی بود و ضمن کسیه کشیدن صلوات می فرستاد آقا فرمود: چرا صلوات می فرستی؟ دلّاک گفت: چرا صلوات نفرستم که در مقابل شخصیتی مثل شما نشسته ام که به مقام عالی رسیدید

حاجی اشرفی فرمود: من که چیزی نشدم ، دلاک گفت: می خواستی چی بشوی الحمدلله به مقام عالی خَسِرَ الدُنْیَا وَالْآخره رسیدی!!


🌹 ایام شادی اهل بیت مبارک

  • ع ش