چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حدیثی زیبا از حضرت محمد(ص)

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ق.ظ

Image result for ‫حضرت محمد‬‎

  • ع ش

هواپیمای مسافربری سوخو 100

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۶ ب.ظ


  • ع ش

نخستین بار، در ابتدای قرن پنجم هجری گروهی به فرمان «الحاکم بأمرالله عبیدی» و به سرکردگی شخصی به نام «ابو الفتوح»، حاکم وقت مکه و مدینه، تلاش کردند تا با نبش قبر مطهّر پیامبر، پیکر پاک ایشان را به مصر منتقل کنند.

تاریخ نگاران، جزئیات این واقعه را با ذکر سند و به نقل از کتاب تاریخ بغداد، نوشته ابن نجار چنین آورده اند:

گروهی از زنادقه به الحاکم بأمرالله، فرمانروای عبیدی پیشنهاد کردند که پیکر مطهر پیامبر را از مدینه منوره به مصر منتقل کند. حاکم را این سخن خوش آمد و گفت: اگر چنین کاری میسّر گردد، مردمان از همه جا برای زیارت، آهنگ مصر کنند و وضع اهل مصر دگرگون شود!

از این رو، فرمان داد بنایی بسازند و برای ساخت آن، اموال بسیار هزینه کرد. سپس ابوالفتوح را برای نبش مرقد مطهّر پیامبر روانه کرد. چون ابوالفتوح به مدینه منوره رسید، گروهی از اهل مدینه ـ که می دانستند او برای چه کاری آمده است ـ به همراه یکی از قاریان قرآن، به نام زلبانی، به نزد وی آمدند. زلبانی این آیه از قرآن کریم را تلاوت کرد:

 

وَإِن نَّکَثُواْ أَیْمَانَهُم مِّن بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَطَعَنُواْ فِی دِینِکُمْ فَقَاتِلُواْ أَئِمَّةَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَیْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنتَهُونَ * أَلاَ تُقَاتِلُونَ قَوْمًا نَّکَثُواْ أَیْمَانَهُمْ وَهَمُّواْ بِإِخْرَاجِ الرَّسُولِ وَهُم بَدَؤُوکُمْ أَوَّلَ مَرَّة أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللّهُ أَحَقُّ أَن تَخْشَوْهُ إِن کُنتُم مُّؤُمِنِینَ . (التوبة/13و12)

مردم با شنیدن این آیه به خروش آمدند و نزدیک بود ابوالفتوح و سربازانش را به قتل برسانند، اما از آنجا که سرزمین حجاز تحت حاکمیت آنان قرار داشت، درنگ کردند. چون ابوالفتوح آن وضع را دید، گفت: «آری، خدای سزاوارتر است که از او پروا کنند! اگر از ترس جانم نبود، هرگز به این کار اقدام نمی کردم.» پس چندان به تنگ آمد که طاقتش نماند; از این اندیشه که چگونه بدان عمل ناپسند دست یازیده است.

پیش از به پایان رسیدن آن روز، به فرمان خدای، تندبادی وزیدن گرفت که زمین را به لرزه افکند، چندان که اشتران و اسبان با هودج ها و زین هاشان سرنگون شدند و بسیاری از جانداران و شماری از مردم هلاک گشتند. ابوالفتوح از کرده خویش پشیمان شد و هراس از «حاکم» از دلش رخت بر بست.

  • ع ش

آیا می دانید که...

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۴۲ ب.ظ

آیا می دانید که؟

امام حسن عسکری علیه السلام برادری به نام حسین دارند که حرم مطهرش در مرکز شهر همدان است.

Image result for ‫شاهزاده حسین همدان‬‎

  • ع ش

گفت و گو با مولوی

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۷ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با مولوی[1]

 

بیژن شهرامی

سفر تازه من به روستای "وانشان" [2] با دفعه های دیگر فرق می کند.همیشه برای تجدید دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ و فامیل و بستگان می آمدم اما حالا علاوه بر آن چیز دیگری هم مرا به سوی خودش می کشد و آن چیزی نیست جز دیدن قلعه ای سینمایی که لوکیشن اصلی سریال «جلال الدین»[3] را در خود جای داده است.

وارد قلعه که می شوم غم دنیا به دلم می ریزد.انتظار رو به رو شدن با ارگی زیبا را دارم که می تواند خاطرات خوشی را در من زنده کند اما مثل این که با پایان ساخت سریال آن را به حال خود رها کرده و رفته اند.

چرخی در قلعه می زنم و روی یکی از سکوهایش می نشینم تا هم رفع خستگی کنم و هم به این فکر کنم که چه طور می توانم نظر اهالی را برای حفظ این بنا جلب کنم که یک دفعه دستی را روی شانه ام حس می کنم:

  • «فرزندم غصه نخور،به قول فردوسی:

    بناهای آباد گردد خراب/زباران و از گردش آفتاب»

  • «سلام،شما هم اینجائید؟»

  • «بله،دیدم تنها و محزون نشسته ای دلم نیامد سراغت نیایم.»

  • «چه خوب،همیشه دوست داشتم شما را از نزدیک می دیدم و چیزهایی از شما می پرسیدم.»

  • «مثلاً چه؟»

  • «این که راز موفقیت شما در چیست؟»

  • «جانم برایت بگوید:استفاده درست از فرصت هایی که بنا به فرمایش علی علیه السلام مثل ابر می گذرند.»

  • «بچگی پر شور و شری داشتید؟سریالتان که این را نشان می داد!»

    قاه قاه می خندد و می گوید:«درست مثل خودت که وقتی در کودکی خانه مادربزرگت را ترک می کردی از او می شنیدی که:از رفتنت خوش حالم!»

    بعد می افزاید:«یک بار  با دوستانم قرار گذاشتیم مکتب خانه را به تعطیلی بکشانیم به همین خاطر یکی یکی موقع ورود به استاد گفتیم چرا رنگش پریده است.بنده خدا باورش شد که بیمار است به همین خاطر مکتب خانه را تعطیل کرد و رفت در خانه تشک پهن کرد و خوابید تا این که والدین پی بردند و ماجرا را به عرضش رساندند!»

  • «تنبیه تان نکرد؟»

  • «نه فقط با ترکه آلبالو از خجالتمان درآمد!»

  • «این ماجرا در زادگاهتان اتفاق افتاد؟»

  • «بله آن زمان هنوز در بلخ[4] بودیم.»

  • «چه طور شد سر از قونیه[5] درآوردید؟»

  • «پدرم عالمی دینی بود که مردم "سلطان العلما"یش می خواندند.شاه هم از محبوبیت و روشنگری هایش می ترسید و کاری کرد که مجبور به ترک شهر و دیارش شد.»

  • «سلطان محمد خوارزمشاه را می گویید؟»

  • «بله»

  • «حالا چرا قونیه؟»

  • «مدتی بعد با پدرم به سفر حج رفتیم و در بازگشت خبردار شدیم اوضاع بلخ پریشان است به همین خاطر به قونیه رفتیم که حاکمش سخت دوستدار پدرم بود.»

  • «همه شما را با کتاب مثنوی معنوی می شناسند چه طور شد که به فکر سرودنش افتادید؟»

  • «با جلای وطن گذرمان به نیشابور و خانه عطار[6] افتاد در آنجا از دستش کتابی هدیه گرفتم و از او شنیدم که آینده درخشانی دارم.بعدها در قونیه با خوبانی مثل شمس تبریزی و حسام الدین چلبی آشنا شدم که مرا به سرودن مثنوی و چند اثر دیگر تشویق کردند.»

  • «شنیده ام که حسام الدین از شما خواسته بود مجموعه شعری مثل حدیقه سنایی[7] بسرایید و شما می پذیرید؟»[8]

  • «بله دقیقاً،من می گفتم و او می نوشت تا این که دفتر اول مثنوی نوشته شد.»[9]

  • «و بعد؟»

  • «با فوت همسر حسام الدین این کار دو سالی دچار وقفه شد اما با لطف خدا ادامه یافت و طی ده سال به سرانجام رسید.»[10]

  • «به همین خاطر فرمودید:

    مدتی این مثنوی تأخیر شد

    مهلتی بایست تا خون شیر شد

  • «بله»

  • «مثنوی شما شش دفتر است با بیست و شش هزار بیت و بیش از چهارصد حکایت؟»

  • «آری،البته عمرم کفاف تمام کردن دفتر ششم را نداد.»[11]

  • «خوب یک گوشه ای مخفی می شدید تا فرشته مرگ سراغتان نیاید!»

    می خندد و می گوید:«خواستم اما دیدم رفیقمان خیام[12] می فرماید:

    جان  عزم رحیل کرد گفتم که مرو

    گفتا  چه  کنم  خانه  فرو   می آید

  • «دیوان کبیر را به یاد شمس تبریزی سرودید؟»

  • «آری.»

  • «یک جا گفته اید:

    شمس تبریز اگر روی به من بنمایی    والله این قالب مردار به هم در شکنم

    چرا این قدر دوستدار شمس بوده اید؟

  • «شمس برای من استاد،راهنما و مرشد بود و من با تمام وجود او را دوست داشتم.»

  • «راستی عشق و ارادت شما به اهل بیت پیامبر(س) ستودنی است.یادم هست یک جا سروده اید:

    ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

    شمه‌ای واگو از آن چه دیده‌ای

    تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

    آب علمت خاک ما را پاک کرد...

  • «بله به قول اقبال لاهوری:

    مسلم اول،شه مردان علی است

    عشق را سرمایه ایمان علی است

  • «شما ازدواج هم کردید؟»

  • «بله هجده ساله بودم که با مادر بچه ها وصلت کردم.[13]»

  • «فرزند چه؟»

  • «خدا فرزندان خوبی به من داد از جمله پسری که او را به یاد پدر عزیزم "بهاء الدین" نام نهادم.امروز فرزند زادگان او در قونیه زندگی می کنند.»[14]

  • «یکی از خاطرات خنده دارتان را برایم تعریف می کنید؟»

  • «چرا که نه،روزی سلطان سلیم عثمانی موقع حمله به ایران عزیز به کنار قبرم آمد و برای پیروزیش دعا کرد!او مدام به سربازانش می گفت:خاک ایران مقدس و هنرمندپرور است، محترمانه در آن گام بردارید!»

  • «عجب!»

  • «بگذریم،از شعرهایم چه در خاطر داری؟»

  • «آن یکی پرسید اشتر را که هی

    از کجا می آیی ای فرخنده پی

    گفت از حمام گرم کوی تو

    گفت:خود پیداست از زانوی تو!»

    -...

    ***

    با صدای پسر عمویم که با دوچرخه قراضه اش سراغم آمده است توفیق انس با مولوی را از دست می دهم.دلم می خواهد سرش داد بکشم و دعوایش کنم  اما چه می شود کرد  که پرخاش و دعوا اصلاً کار خوبی نیست،مگر نه این که مولوی می فرماید:

    از محبت خارها گل می شود  
    وز محبت سرکه ها مل[15] می شود...



[1] - مولوی جلال الدین محمد بلخی شاعر بزرگ ایرانی است که با سرودن مثنوی معنوی خود را در ردیف شاعران طراز اول ایران و جهان قرار داد.

[2] - روستایی زیبا در دوازده کیلومتری گلپایگان

[3] - "جلال‌الدین" مجموعه تلویزیونی با ژانر تاریخی و زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی شهرام اسدی و آرش معیریان است.

[4] - ولایتی در شمال افغانستان به مرکزیت مزار شریف

[5] - شهری در ترکیه که مدفن مولوی در آن است.

[6] - عطار نیشابوری

[7] - سنایی غزنوی

[8] - رساله سپهسالار در مناقب حضرت خداوندگار، ج۱، ص۱۱۹.

[9] - مناقب العارفین، ج۲، ص۷۴۲.

[10] - همان

[11] - تفسیر مثنوی معنوی(جلال الدین همایی)

[12] - خیام نیشابوری

[13] -گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی

[14] - آقای فاروق همدم چلبی بیست و دومین نواده مولانا است که هم اکنون  تولیت بقعه و بنیاد فرهنگی او را در قونیه عهده دار است.

[15] - مل: شربت


  • ع ش

گفت و گو با ابوعلی سینا

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۸ ب.ظ

گفت و گو با نابغه شرق[1]

بیژن شهرامی

 

مرا که می بیند جلو می آید و ضمن دادن جواب سلامم نظری به مجسمه ای که در دست دارم می اندازد و می گوید:«این باید من باشم،نه!؟»[2]

می گویم:«بله تندیس شماست،قابلی ندارد!»

می خندد و می گوید:«البته که قابلی ندارد!»

- «نه،قابل دارد،منظورم این بود که ...»

- «شوخی کردم،خوب باید دانش آموز باشی؛قد و قواره ات که این را می گوید.»

- «بله در دوره راهنمایی درس می خوانم و امروز هم از طرف کانون به اتفاق دوستانم به اینجا آمده ایم.»

- «فکر می کنم تو را قبلاً هم دیده ام.»

- «بله صبح دو جمعه قبل بود که با پدرم برای دعای ندبه به اینجا آمدیم.»[3]

- «راست می گویی،اول نماز خواندی و بعد هم دعا کردی،من هم اندازه تو بودم اهل عبادت بودم.»

- «من درباره شما خوانده ام که هر وقت در علم پزشکی،فلسفه و...به مشکلی علمی برمی خوردید نماز می خواندید و از خدا کمک می خواستید.»

- «بله فرزندم،ما هر چه دارا و تیزهوش هم که باشیم باز نسبت به خدا فقیریم،فقیر.»[4]

- «راستی شما اهل همدان هستید یا بخارا[5]؟»

- «من اهل ایرانم،آن موقع بخارا و همدان هر دو جزیی از ایران بودند.»

- «همه مردم جهان شما را به عنوان پزشک و دانشمندی بزرگ دوست دارند،عکس تان در بعضی از کشورها زینت بخش اسکناس ها و تمبرهاست.مجسمه های زیادی هم از شما در گوشه و کنار دنیا نصب شده است.»[6]

می خندد و می گوید:«فیلم چه طور،فیلمم را هم ساخته اند؟»[7]

- «بله،ساخته اند،اتفاقاً سریال خوبی هم ساخته اند.»[8]

- «همان که نقشم را آقای امین تارخ بر عهده داشت؟»

- «عجب،شما آقای امین تارخ را هم می شناسید!؟»

- «بله،اگر اشتباه نکنم سال 1364 بود که به همراه دوستانش به اینجا آمدند تا شناخت بهتری از من داشته باشند.»

- «از سکانس های آن فیلم قضیه زنده شدن قصاب برایم خیلی جالب بود.»

- «آن قضیه مربوط می شد به قصابی در  شهر ری که چربی زیاد می خورد و با وجود تذکری که به او دادم به کارش ادامه داد و دچار سکته قلبی شد.مردم او را به سمت قبرستان بردند و من به صورت تصادفی به آنها برخورد کردم.بالای سرش رفتم و قلبش را ماساژ دادم و همین باعث احیای قلبیش شد که البته با ترس تشییع کنندگان بیچاره همراه بود چون فکر می کردند او را زنده کرده ام!»

- «چرا شما شاگرد نداشتید؟»

می خندد و می گوید:«پس بهمنیار[9] کی بود؟برادرِ پدرم بود؟شاگردم بود.معلوم می شود سریالم را خوب نگاه نکرده ای.»[10]

- «راستش قسمت هایی از آن را دیدم،حالا این جناب بهمنیار که بوده است؟»

- «او یکی از شاگردان خوبم بود.یک روز که در بازار قدم می زدم او را دیدم که با دست خالی آمده بود تا از دکان نانوایی برای مطبخشان[11] آتش ببرد.نانوا از او خواست برود و ظرف بیاورد اما او دستانش را پر از خاکستر کرد و گفت زغال برافروخته را روی این بگذار هم دستم نمی سوزد و هم لازم نیست تا خانه بروم و برگردم!»[12]

- «حتماً شما هم با دیدن این رفتار او را به شاگردی پذیرفتید.»

- «بله،خوب است بدانی که یکی از کتابهایم پاسخ به پرسش های اوست.»

- «قانون یا شفا؟»

- «هیچ یک،کتاب دیگری به نام "المباحثات"»

- «راستی شما با این خوش اخلاقی و خنده رویی گریه هم کرده اید؟»

- «تا دلت بخواهد!»

- «مثلاً چه موقع؟»

- «یک بار که دیدم شاگردانم درس دیروزشان را خوب نخوانده اند گریه کردم جلوی رویشان هم اشک ریختم تا بدانند عمر- این سرمایه گرانبها- را چه ساده از دست می دهند...خودت چه طور؟»

- «من هم گریه کرده ام،آخرین بار وقتی بود که شنیدم امسال هم برایم دوچرخه نمی خرند!»

- «دوچرخه،آه که چه قدر دلم می خواهد سوارش بشوم و دوری بزنم.راستی گفتی سال بعد برایت می خرند!؟»

- «بله اما فکر می کنم به سال بعدش هم بکشد چون من کمی درسم خوب نیست،بگذریم،شنیده ام شما شعر هم گفته اید؟»

- «بله»

- «می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟»

- «با کمال میل:

تا باده عشق در قدح ریخته اند

و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند

با جان و روان بوعلی مهر علی

چون شیر و شکر به هم بر آمیخته اند

- «شما با ابوریحان بیرونی هم عصر بوده اید؟»

- «بله ما برای هم دوستانی صمیمی بودیم.حیف که سلطان محمود[13] بینمان جدایی انداخت!»

- «چگونه؟»

- «من از سلطان محمود و کارهایش رویگردان بودم و برای این که به درخواستش برای حضور در قصرش تن ندهم مدام در سفر بودم به همین خاطر نتوانستم آن طور که دوست دارم با او باشم.»

- ...

***

زمزمه کشیده شدن قلم هنرمندی خوشنویس که در محوطه آرامگاه مشغول خطاطی است با صدای دوستانم که مرا برای رفتن صدا می زنند در هم می آمیزد.با اجازه اش نگاهی به دست خطش می اندازم.سروده ای زیبا و مشهور از صاحب این مزار است:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره ای راه نیافت

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - ابوعلی سینا به به قول غربی ها اوی سینا در سال359 خورشیدی در بخار(پایتخت سامانیان) به دنیا آمد و عمر 57 ساله اش صرف تعیم و تعلم شد.آرامگاه او در همدان قرار دارد.

[2] - از قدیم الایام مجسمه های گچی زیبایی از ابوعلی سینا می سازند و در ورودی آرامگاهش با بهایی نازل به علاقه مندان عرضه می کنند.

[3] - مؤمنان خوش ذوق در همدان صبح های جمعه دعای ندبه را در کنار آرامگاه ابوعلی سینا می خوانند.

[4] - اشاره به آیه ای از قرن کریم که می فرماید:«ای مردم همه شما نسبت به خدا نیازمند هستید»:فاطر/15

[5] - بخارا امروزه بخشی از کشور ازبکستان است.

[6] - در تاجیکستان مجسمه های باشکوهی از ابوعلی سینا نصب شده است.دولت روسیه تمبر یادبود ابوعلی سینا را چاپ کرده است و...

[7] - غربی ها در فیلم طبیب (The Physician) حقایق زندگی ابوعلی سینا را وارونه جلوه داده اند.این فیلم در آلمان و بر اساس رمان پزشک اثر نواگوردون(رمان نویس آمریکایی) در سال 1986 میلادی ساخته شدهاست و در آن غربی ها را میراث دار نابغه شرق جا زده اند.

[8] - سریال ابو علی سینا را مرحوم کیهان رهگذار در سال 64 کلید زد.

[9] - ابوالحسن بهمنیاربن مرزبان سالاری از شاگردان برجسته ابوعلی سینا بوده است.

[10] - ابومنصور اصفهانی(صاحب کتابی در زمینه موسیقی)،ابومحمد شیرازی(که ابوعلی سینا یکی از کتابهایش را برای او نوشت)،خواجه غیاث الدین نیشابوری(ستاره شناس) از جمله شاگردان ابوعلی سینا بوده اند.

[11] - مطبخ:محل طبخ غذا،آشپزخانه

[12] - فلسفه اخلاق(شهید مطهری)،صص 159-158

[13] - سلطان محمود غزنوی مؤسس حکومت غزنویان در ایران


  • ع ش

ریشه یک ضرب المثل

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

یکی بود یکی نبود, تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه شده بود . تا آنجا که بازرگانان دیگر به او حسودی می کردند یک روز یکی از بازرگان ها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد . به تنهایی شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد . صبح که شد تاجر پنبه خبر دار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است . داد و فریاد کنان به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی هم دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند . اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی با عصبانیت گفت : چرا دست خالی برگشتید ؟ حتی به کسی مشکوک نشدید . ماموران گفتند : چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم . قاضی گفت : از این ستون به آن ستون فرج است بروید آنها را بیاورید . ماموران رفتند و تعدادی از افراد را دستگیر کردند و آوردند . قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری ؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام . قاضی فکری کرد و گفت : ولی من دزد را شناختم . دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند . ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت : دزد همین است . تاجر محترم گفت : من پنبه های همکارم را ندزدیده ام ؟ قاضی گفت : همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند . یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد و از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد.
می گویند : پنبه دزد ، دست به ریشش می کشد .

  • ع ش

مزار جناب جعفر طیار در کشور اردن

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۹ ب.ظ

پرونده:آرامگاه جعفر بن ابی طالب.JPG

  • ع ش

سکوت

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ق.ظ

در روایات برای سکوت فضیلت بسیار شمرده شده و افراد بدان ترغیب گشته‏‌اند از جمله:
حضرت داوود به فرزندش سلیمان علیه‌السلام فرمود: فرزندم، اگر کلام از نقره باشد، شایسته است سکوت را طلا بدانی.1
امام باقر علیه‌السلام  هم فرمود: شیعیان ما [از بس در تداوم سکوت محافظت دارند، به گمان مردم ]لال هستند.2
  امام علی علیه‌السلام نیز فرمود: هر گاه عقل کامل گردد، سخن کم می‏گردد.3

1- کشف الغمه،ج‏68، ص‏278.
2- همان، ص‏285.
3- همان، ص‏290.

  • ع ش

آخرین صحابی که بود؟

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ب.ظ


سهل بن سعد ساعدی آخرین صحابه‌ای بود که در سال 91هجری از دنیا رفت. وی در هنگام در گذشت پیامبر ۱۵ سال داشت. و تا دوران امام چهارم علیه السلام را درک کرد. وی روایاتی از پیامبر اسلام و امام اول شیعیان نقل کرده است. او همچنین کاروان اسرای کربلا رادر شام ملاقات کرد و به امام چهارم شیعیان یاری رساند.


وی از راویان واقعه غدیر و همچنین کربلا و رویدادهای پس از آن بشمار می‌رود. وی درباره ورود اسیران کربلا به شام نقل کرده است:


من قصد رفتن به بیت المقدّس را داشتم. چون نزدیک شام رسیدم، دیدم مردم، شهر را آذین بسته و به جشن و سرور پرداخته‌اند. سؤال کردم: آیا برای شامیان عیدی هست که من اطلاع ندارم؟ پاسخ شنیدم: ای پیرمرد! از بیابان آمدی؟ گفتم: من سهل بن ساعدی هستم و رسول خدا را دیده‌ام. گفتند: عجب است که آسمان، خون نمی‌بارد و زمین، اهلش را فرو نمی‌برد! گفتم: مگر چه شده؟ گفتند: این، سر حسین است که از عراق هدیه آورده‌اند! جلوتر رفتم، پرچم‌هایی دیدم که در بین آنها سری بر نیزه است. او شبیه ترین افراد به پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بود و پشت سر آن، بانوانی بر شترانی بی پوشش سوار بودند. نزدیک تر رفتم. از نخستین زن پرسیدم: کیستی؟ گفت: من سکینه، دختر حسینم. گفتم: من سهل ساعدی از اصحاب جدّت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم هستم، اگر حاجتی داری برآورم! فرمود: به حامل سر بگو جلوتر رود تا مردم به تماشای آن بپردازند و چشمانشان به حرم پیامبر نیفتد! سهل می‌گوید: من نزد آن نیزه دار رفتم و مبلغی به او دادم و گفتم: سر را جلوتر از زنان ببر. و او پذیرفت.(نفس المهموم، ص ۲۰۵)


  • ع ش