چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

پاسخ امتحان

شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۱۵ ب.ظ

یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»

  • ع ش

موشی به نام زیرک

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۳۴ ب.ظ


گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد.

زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید:
«هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت، من آن را ربوده و می‌خوردم و مرد هرچه تلاش می‌کرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمی‌برد. 
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد. 
او انسانی جهان‌دیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود. 
هنگامی که مهمان برای مرد سخن می‌گفت، صاحب خانه برای آن‌که ما را از میان اتاق رفت وآمد می‌کردیم براند(فراری دهد)، دست‌هایش را به‌هم میزد. 

مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن می‌گویم آنگاه تو کف می‌زنی؟ مرا مسخره می‌کنی؟ 

مرد گفت:
برای آن دست می‌زنم که موش‌ها بر سر سفره نریزند و آن‌چه آورده‌ایم را ببرند. 

مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانه‌اند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟

مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است. 

مهمان گفت:
بی‌گمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان می‌کنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام می‌دهد. پس تیشه‌ای برداشت و لانه‌ی مرا کند. من در لانه‌ی دیگری بودم و گفته‌های او را می‌شنیدم. 

در لانه‌ی من ١٠٠٠ دینار بود که نمی‌دانم چه‌کسی آن‌جا گذاشته بود اما هرگاه آن‌ها را می‌دیدم و یا به‌ آن‌ها می‌اندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر می‌شد. 

مهمان زمین را کند تا به زر رسید 
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانه‌ای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید. 

من این سخن‌ها را می‌شنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست می‌کردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت. 

چندی نگذشت که در بین موش‌های دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند. 

پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد. 

مهمان و صاحب‌خانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحب‌خانه زر را در کیسه‌ای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آن‌که دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم. 

مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آن‌چنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم. 

درد آن زخم‌ها، همه‌ی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آن‌جا بود که دریافتم، پیش‌آهنگ همه‌ی بلاها طمع است. 

پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آن‌چه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانه‌ی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.

کلیله و دمنه

 

  • ع ش

همنشین

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۴۰ ب.ظ

همنشینی با نادان !

 خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به عللی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. 
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد. 
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند. در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست. 
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند. 
خواجه مشغول خواندن قرآن  بود. چوپان وارد شد وجلو خواجه نشست. ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد. خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران.
رو به چوپان کرد و پرسید: چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت:
داغ مرا تازه کردی.
خواجه گفت: چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد، تکان تکان میخورد. برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت. 
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد واز شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت:
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن 
و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت..

  • ع ش

خواب خلیفه

يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۲۸ ب.ظ

بهلول و خلیفه

خلیفه بهلول را گفت که در خواب دیدم که به جانوری تبدیل شده‌ام به اطرافم حمله میبرم و همه چیز را می‌بلعم تعبیرش چیست ، بهلول گفت من فقط تعبیر خواب میدانم اما اینکه گفتی واقعیت است !!

 

  • ع ش

حکایت آجر

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۲۰ ب.ظ

مرحوم آیت الله برهان(ره) به شاگردانش فرمود:امشب دو تا آجر به شکمتان ببندید و بخوابید...و منظورشان توجه دادن به زحماتی بود که مادران متحمل می شوند.زادروز مادر امت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک باد

  • ع ش