چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

آیت الله خوانساری(ره)

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ


برگی از دفتر آفتاب

سی امین سال ارتحال آیت الله العظمی سید احمد خوانساری

 

 

آیت الله العظمی سید احمد خوانساری(ره)

    فکر بکر!    

    رئیس کلانتری محل به فکر فرو رفته است.او به این می اندیشد چه کار باید بکند.سلامتی آقا با خطر رو به رو است و اگر اتفاقی برایش بیفتد مردم آن را به حساب حکومت شاه خواهند گذاشت.

    ماجرا از این قرار است که نیازمندان شهر از بخشندگی آقا باخبر شده اند و مدام سر راهش را  می گیرند و کمک می خواهند و چون بعضی از آنها کم حوصله و عصبانی هستند ممکن است پولی گیرشان نیاید و کار را به دعوا بکشانند...

    اول می خواهد یکی از مأموران شهربانی را به نگهبانی بگمارد اما چون ممکن است آقا نپذیرد به راههای دیگری هم فکر می کند.

    بعد از کلی فکر کردن و مشورت گرفتن از این و آن تصمیم می گیرد یکی از آدم های گردن کلفت محله که همه از او حساب می برند را مأمور این کار کند و چون او لباس نظامی تنش نیست احتمالاً توجه و مخالفت آقا را برنمی انگیزد.

    چند هفته ای می گذرد و همه با تعجب می بینند گردن کلفت محل بسیار آدم خوب،مؤدب و سر به زیری شده است.آنها نمی دانند علت این تغییر رفتار چیزی نیست جز زیر نظر گرفتن آقا و تأثیر پذیرفتن از وی.

***

    ادب

    پدرم می خواهد به دیدن یکی از معلمانش برود و من که حوصله ام از بی کاری سر رفته است از او می خواهم اگر مزاحمش نمی شوم مرا هم با خودش ببرد.لبخندی می زند و به شرط این که یک جا بنشینم و اذیت نکنم می پذیرد؛من نیز تندی حاضر می شوم و راه می افتیم.

    به در خانه آقا که می رسیم می ایستیم تا در بزنیم اما یک دفعه در خانه باز می شود و عده ای که زودتر از ما به آنجا آمده اند بیرون می آیند،آقا هم عصازنان تا دم در دنبالشان می آید تا بدرقه شان کند.

    کنار می ایستیم تا راحت رد شوند بعد هم با استقبال آقا وارد خانه می شویم و به همراهش به اتاق کوچکی که سجاده اش در گوشه ای از آن پهن است می رویم.

    موقع ورود با خودم می گویم خوش به حال این ها که آقا آن قدر دوستشان دارد که خودش برای بدرقه شان تا دم در آمده است...

    ساعتی بعد که دم در با آقا خداحافظی می کنیم تازه می فهمم که ایشان به همه مهمان هایش این قدر احترام می گذارد.

***

    شوخی

    قبل از دیدن آقا فکر می کنم که آن قدر جدی هستند که کسی نمی تواند زیاد پیشش بنشیند و هم صحبتش شود چه رسد به این که با او شوخی نیز بکند.

    وقتی به خانه شان می روم می بینم که فکرم اشتباه بوده است.آقا آن قدر مهربان و خودمانی هستند که باورت نمی شود تازه یکی از شاگردانش نیز با دیدن پول هایی که روی میزش است با او شوخی می کند و ضمن اشاره به پول ها می گوید:«استاد،اونهایی که می گن به وجه(صورت) شما علما نگاه کنیم ثواب می بریم منظورشون از «وجه» چی بوده؟وجه نقد یا صورت های نورانی تون؟!»

    آقا می خندد.خنده شان با نمک و دوست داشتنی است.

***

    عبای معطر   

    امام خمینی تازه به ایران برگشته است و آقا با وجود این که سالمند است و راه رفتن برایشان مشکل است می خواهد به دیدنشان برود.آماده رفتن که می شود نوه کوچولویش را صدا می زند و می گوید:«علی جون عبای بابا رو براش می آری؟»

    علی کوچولو همین طور که مشغول بازیگوشی است می گوید:«آره،همون که بوش خوبه؟»

***

    صرفه جویی!

    پدرم می گوید:«نه تنها نگاه کردن به چهره علما بلکه نگاه کردن به خانه شان هم ثواب دارد!»

    دور و برم را نگاه می کنم چشمم به جانمازی می افتد که همیشه گوشه ای از اتاق آقا پهن است.آقا آن قدر نماز می خواند که جمع کردن جانماز دیگر به صرفه نیست.   

 

بیژن شهرامی

این مطلب در ماهنامه سلام بچه ها،شماره دی 93 چاپ شده است.

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی