چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

آن مرد در باران ...

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ

شیخ صدوق روایت کرده است از معلی بن خنیس که گفت: شبی حضرت صادق(ع) از خانه بیرون آمدند به قصد ظله بنی ساعده(یعنی سایبان بنی ساعده که در گرمای روز در آن جا جمع می شدند و شب، فقرا و غربا در آنجا می خوابیدند)در آن شب باران می بارید، من نیز(معلی بن خنیس) در پی آن حضرت بیرون رفتم که ناگاه چیزی ازدست آن حضرت بر زمین افتاد. آن جناب گفتند:"بسم الله، اللهم رَدّه علینا"(خداوندا آنچه را افتاد به من برگردان) پس من نزدیک رفتم و سلام کردم.


حضرت فرمودند:معلی

گفتم:لبیک فدای تو شوم.

فرمودند:دست بمال به زمین و هرچه به دست بیاید جمع کن و به من بده.

دست بر زمین مالیدم دیدم نان است که بر زمین ریخته شده است.پس جمع می کردم و به حضرت می دادم که ناگاه انبانی(کیسه) از نان یافتم پس عرض کردم:فدای تو شو بگذار من این انبان را به دوش کشم و بیاورم.

حضرت فرمودند:نه. بلکه من اولی هستم به برداشتن آن ولکن تو را رخصت می دهم که همراه من بیایی.

پس با آن حضرت پیاپی تا به ظله بنی ساعده رسیدیم و در آنجا گروهی از فقیران که در خواب بودند را دیدم.حضرت یک قرص یا دو قرص نان در زیر جامه آنها می نهاد تا به آخرین نفر از آنها رسید و نان او را نیز در زیر رخت او گذاشت و برگشتیم.من گفتم:فدای تو شوم، این گروه حق را می شناسند؟یعنی از شیعیانند؟ حضرت فرمودند: اگر می شناختند با آنها از خورش نیز مساوات می کردم و نمکی نیز بر نانشان اضافه می کردم(مساوات می کردیم به ایشان به نمک یعنی:در هرچه داشتیم، حتی نمک، ایشان را شریک می کردیم."

منبع: منتهی الامال ص 158 تا
  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی