حکایت گرمابه رفتن بایزید بسطامی
چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۷ ب.ظ
شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون با یزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه...
- ۹۴/۰۵/۲۸