حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط
يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۱ ب.ظ
آیت الله فهرى نقل مى کنند که جناب شیخ رجبعلی خیّاط به ایشان فرمودند: روزى براى انجام کارى روانه بازار شدم اندیشه مکروهى در مغزم گذشت ، ولى بلافاصله استغفار کردم .
در ادامه راه شترهایى که از بیرون هیزم مى آوردند، قطار وار از کنارم گذشتند، ناگاه یکى از شترها سنگى به سوى من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب مى دیدم .
به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امرى سرچشمه مى گیرد و با اضطراب عرض کردم خدایا این چه بود؟
در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه آن فکرت بود که کردى . گفتم : گناهى که انجام ندادم .
گفتند که : آن سنگ هم که به تو نخورد.
- ۹۵/۰۴/۱۳