چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

گلی از بوستان جوامع الحکایات

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ب.ظ

حکایت آمیخته آب و خاک

مردی به نزدیک ایاس قاضی آمد و گفت: ای امام ملسمانان، اگر خرما خورم، دین مرا هیچ زیان دارد؟

گفت: نه.

مرد گفت: اگر قدری شونیز (سیاه دانه) با آن بخورم، چه باشد؟

گفت: باکی نباشد.


مرد گفت: اگر آب خوردم چه شود؟

گفت: روا باشد.

آن مرد گفت: پس شراب خرما همین سه اخلاط بیش نباشد( جز آمیخته این سه چیز نیست)، او را چرا حرام می گویی؟

قاضی گفت: ای مرد اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را هیچ انکار کند؟

مرد گفت: نه.

قاضی گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، هیچ ترا درد کند؟

گفت: نه.

قاضی گفت: اگر این آب و خاک با هم بیامیزم و از آن خشتی کنم و بر سرت زنم چون باشد؟

مرد گفت: سرم بشکند.

قاضی گفت: همچنان که اینجا سرت بشکند، آنجا عهد دینت هم بشکند.

مرد هیچ نگفت، خجل شد و بازگشت.

جوامع الحکایات

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی