چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

خاطره ای از انشتین

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

یکبار اینشتین از پرینستون در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه ی او آمد.وقتی او به اینشیتن رسید اینشتین به دنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا کند.سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی باز هم نتوانست آن را پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت:دکتر اینشتین من می دانم که شما که هستید.همه ی ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید و سپس رفت.در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:دکتر اینشتین , دکتر اینشتین , نگران نباش , من می دانم که شما بلیط داشته اید , مسئله ای نیست.من مطمئن هستم که یک بلیط خریده اید.
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان , من هم می دانم که چه کسی هستم . چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم....!!!!

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی