چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

برگی از کشکول منتظری یزدی

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ

 حکایت
جوانی در ولایت کاشان بسیار شریر و بیعار، به طریقی که اهل محله از دست وی به تنگ آمده بودند به نزد کدخدای محله رفته و شکایت کردند.
تدبیر چنین شد که او را زنی بدهند که شاید دست از شرارت بردارد.
زنی را برای او عقد کردند چند روزی نگذشت که به بازار آمد قدری نان خرید و به دست راست گرفت و قدری ماست خرید در کاسه کرده و به دست چپ گرفت بخانه می آمد که سگی بر وی حمله کرد و بنا گذارد بشرارت کردن گفت: ای سگ دست از من بردار و از شرارت دست بکش والا به کدخدا خواهم گفت که ترا زن بدهد تا مانند من شوی. پس سگ چون اسم زن شنید فرار کرد.

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی