چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

نقشه

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۵ ب.ظ

گویند مردی وارد مسجدی شد تا قدری استراحت کند. کفش هایش را گذاشت زیر سر خود و خوابید. پس از مدتی دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از آن دو گفت: زر و سیم ها را پشت جعبه مهر بگذاریم؛ دیگری گفت: نه آن مرد بیدار است، وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند امتحانش کنیم؛ کفشانش از زیر سرش برمیداریم، اگر بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرف های آنها رو شنیده بود، خودش را بخواب زد. آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس خواب است، طلاها را بگذاریم زیر جعبه مهرهای نماز پس از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو را بردارد، اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند.

  • ع ش

نظرات (۱)

جلب بود ممنون
پاسخ:
سپاس و ارادت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی