چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

حکایت شهید دستغیب از...

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۴۳ ب.ظ

شهید آیت الله دستغیب رضوان الله علیه: از مرحوم جناب حاج سید هاشم نقل شده که: روزی در مسجدی پدرم می خواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم. ناگاه مردی در هیأت اهلِ دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور کرد تا صف اول پشت سرِ پدرم قرار گرفت.
مؤمنین از این که یک نفر دهاتی در محلی که باید جای اهلِ فضل باشد، آمده سخت ناراحت شدند. او اعتنایی نکرد.
 در رکعتِ دوم در حالِ قنوت، قصدِ فرادا نمود. نمازش را تمام کرد. همان جا نشست و سفره ای که همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان کرد.
چون نماز تمام شد، مردم از هر طرف به او حمله کردند و اعتراض نمودند و او هیچ نمی گفت. پدرم متوجه مردم شد. گفت: چه خبر است؟ گفتند: امروز این مرد دهاتی جاهل به مسأله آمده صف اول پشتِ سر شما اقتدا کرده، آن گاه وسط نماز قصد فرادا کرده و بعد نشسته چیز می خورد.
پدرم به آن شخص گفت: چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سببِ آن را آهسته به خودت بگویم یا در جمع بگویم؟ پدرم گفت: در حضور همه بگو.
گفت: من وارد این مسجد شدم به امید این که از فیض نماز جماعت با شما بهره ای ببرم.
چون اقتدا کردم، اواسطِ حمد دیدم شما از نماز بیرون رفتید و در این عالم خیال واقع شدید که من پیر شده ام و از آمدن به مسجد عاجزم. الاغی لازم دارم که سواره حرکت کنم. پس به میدان الاغ فروش ها رفتید و خری را انتخاب کردید و در رکعتِ دوم در خیالِ تدارکِ خوراک الاغ و تعیین جای او بودید که من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست و نمی توانم با شما باشم. پس نماز خود را تمام کردم.
این را گفت و سفره را پیچید و حرکت کرد. پدرم بر سرِ خود زد و ناله نمود و گفت: این مرد بزرگی است. او را بیاورید که مرا به او حاجتی است.

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی