چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

مفتاح راه

يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ

یکی از داستان‌های زیبای پروین اعتصامی:

پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می‌ساخت.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت 
پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید.

در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت : 
و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد:
ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما 
و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای 

پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره‌ای از گره‌های لباسش باز شد و تمامی گندم‌ها به زمین ریخت.

او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تورا کی گفتم ای یار عزیز 
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود 
این گره بگشودنت دیگر چه بود

پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.

پروین اعتصامی :
تو مبین اندر درختی یا به چاه 
تو مرا بین که منم مفتاح راه

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی