چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

قصه ببر

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۰۰ ب.ظ

زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد.زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت:چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و بر گشت و پا به فرار گذاشت.چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم.شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی ، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری.بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!
ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و بر گشت و همان طور که شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داش بر زمین می خورد.
سر انجام ببر به رود خانه ای رسید و از ترس به میان رود خانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت

  • ع ش

ادیسون

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد… این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!

  • ع ش

بودا

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ب.ظ

مردی بودا را دشنام داد، هیچ نگفت و آن ده ترک نمود. مرد را گفتند که دانی چه کس را ناسزا گفتی؟ گفت: ندانم. گفتند که بودا بود، عارفی بزرگ است. پس مرد بر زندگی اش بیمناک گشت. در پی اش رفت و روزی دیگر او را یافت. بر پایش افتاد و بخشش طلبید. گفت: “تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفو از چه روی است؟” گفت: “دیروز تو را دشنام دادم، حال نادم هستم و طلب بخشش دارم.”

گفت: از امروز بگو، من از دیروز هیچ نمی دانم.

  • ع ش

مولانا و شمس تبریزی

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

از کبار اصحاب منقولست که روزی حضرت مولانا با جماعت فضلا از مدرسه پنبه فروشان بیرون آمده بود و از پیش خان شکر ریزان می‌گذشت؛ حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش آمده عنان مرکب مولانا را بگرفت که یا امام المسلمین! ابایزید بزرگتر بود یا محمد؟ مولانا فرمود که از هیبت آن سؤال گوییا که هفت آسمان از همدگر جدا شد و بر زمین فرو ریخت و آتش عظیم از باطن من به جمجمه دماغ زد و از آن‌جا دیدم که دودی تا ساق عرش بر آمده؛ جواب داد که حضرت محمد رسول الله بزرگترین عالمیان بود، چه جای بایزید است؟ گفت: پس چه معنیست که او با همه عظمت خود “ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ” می‌فرماید و این ابا “سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین” می‌گوید؛ (شمس) فرمود که ابا یزید را تشنگی از جرعه‌ای ساکن شد و دم از سیرابی زد و کوزه ادراک او از آن مقدار پر شد و آن نور به قدر روزن خانه او بود؛ اما حضرت مصطفی را علیه السلام استسقای عظیم بود و تشنگی در تشنگی و سینه مبارکش به شرح “اَلَم نَشرَح لَکَ صَدرَکَ(94/1)، اَرضُ الله واسعه (4/97) گشته بود؛ لاجرم دم از تشنگی زد و هر روز در استدعای قربت زیادتی بود و از این دو دعوی، دعوی مصطفی عظیم است؛ از بهر آن که چون او به حق رسید خود را پر دید و بیشتر نظر نکرد؛ اما مصطفی علیه السلام هر روز بیشتر می‌دید و پیشتر می‌رفت؛ انوار و عظمت و قدرت و حکمت خلق را یَوماً بِیَومٍ و ساعهً بعد ساعه زیاده می‌دید؛ از این روی ما عرفناک حق معرفتک می‌گفت؛

  • ع ش

روی پله

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۲۵ ب.ظ


  • ع ش

بدون شرح3

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۸ ب.ظ


  • ع ش

آب را ...

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ

و جعنا من الماء کل شیی حی

  • ع ش

نادر شاه

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۹ ق.ظ

وقتی نادر شاه برای تسخیر هندوستان اقدام به لشگر کشی نمود ، نمیدانست که در این جنگ موفق میشود یا خیر....

در میان راه در حالیکه خود جلوی سپاه حرکت میکرد پسر بچه ای را دید که کنار جاده ایستاده است.
از او پرسید: اسمت چیست؟

پسر گفت: فتح الله...

نادر شاه این اسم را به فال نیک گرفت و با خود گفت: حتما در این جنگ فتح با اوست.

بعد پرسید: اسم پدرت چیست؟

پسر گفت: نصرالله...

باز نادر شاه خوشحال شد و با خود اندیشید که از طرف خدا در این جنگ یاری خواهد شد.

مجددا از پسر اسم برادرش را پرسید و او جواب داد: اسدالله...

نادر شاه خیلی خوشش آمد و دست درجیب کرد و دو سکه طلا به پسر داد.

پسر از گرفتن آن امتناع کرد و گفت : پدرم مرا میزند که این سکه ها را از کجا آورده ام

اطرافیان نادرشاه گفتند: خوب ... بگو که نادرشاه اینها را بمن داده است.

پسر گفت : آن وقت مرا بیشتر میزند

گفتند : چرا؟...

گفت: میگوید اگر نادرشاه میداد دو کیسه زر میداد نه دو تا سکه...
نادرشاه خندید و دستور داد دو کیسه سکه طلا به او بدهند.

  • ع ش

مادر شهید

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ب.ظ

 

مادر سه شهید که هنوز چشم به راه است!

  • ع ش

بدون شرح 2

سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ


  • ع ش