چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۳۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

پدر به روایت دختر

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ب.ظ



« پدرم بهار»

  


ماه ملک بهار

دختر بزرگ و دومین فرزند ملک الشعراء

 


منت خدای را که من از نسل برمکم
بتوان شمرد جد و پدرتا فرامکم
جز خاندان حیدر کرار در جهان
یک خانواده نیست به تعظیم هم تکم
در ملک خویش و در آفاق مشتهر
بر خانواده ی خود و بر خود مبارکم

گمان نمی کنم کسی در ایران با شعر و ادب مأنوس باشد و پدرم بهار را نشناسد و کم و بیش با زندگی او آشنائی نداشته باشد ولی شاید بعضی از این مطالب کمتر به گوششان رسیده باشد. من بر آن شدم که پاره ای از نکات زندگی داخلی و خصوصی پدرم را بیان کنم یعنی نکته ها و خاطره هایی را که از او به یاد دارم و در خارج از چهار دیوار خانه بر دیگران پوشیده بوده است:
من با تو حق صحبت دیرینه داشتم
گنجی نهان زمهر تو در سینه داشتم
برای به یاد آوردن پدرم به سالهای خیلی دور و به دوران کودکی وی نظر می افکنم.
پدرم می گفت که در اوایل جوانی یتیم شده و سرپرستی مادر و دوبرادر و یک خواهر را بر عهده داشته است. جد من ملک الشعراء صبوری مردی متمکن و ثروتمند نبود تا پس از مرگش خانواده او در رفاه و آسایش به سر برند، و فقط با مستمری که از سمت شاعری از آستانه ی قدس رضوی دریافت می داشت زندگی را می گذرانید که آن هم پس از مرگ او قطع شد و امکان پرداخت آن به خانواده اش تنها در صورتی ممکن بود که محمد تقی فرزند ارشدش به مقام ملک الشعرائی آستانه برسد و مستمری پدر را دریافت دارد:
مرا زصبر و تحمل نبود چاره و لیک
پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود
البته پدرم نبوغ داشت و این مقام را با سرودن قصیده ی غرائی به دست آورد ولی خیلی دیر و ناچار برای امرار معاش به دکان فیروزه تراشی می رفت و آن جا در خدمت استادان فن به کار تراشیدن فیروزه و بیرون کشیدن گوهر از دل سنگ می پرداخت. و مدتی نیز در دکان بلور فروشی دائی خود شاگردی می کرد و مخارج زندگی یک عایله ی پنج شش نفری را تأمین می نمود. این دوران نیز مانند دوران زندگی آینده ی او توأم با رنج و اندوه و غم و غصه بود. کار سخت و طاقت فرسا و مزد کم و خانواده ی چشم به راه و همت عالی و طبع بلند آن هم در سنین جوانی و اوایل زندگی، پدرم را مردی حساس و سختگیر ساخت و از همین زمان بر اثر سختی ها و مشقت هائی که در راه تلاش معاش کشیده و تلخکامی هائی که دیده بود تصمیم گرفت که راه مبارزه با زور و فشار و فقر را در پیش گیرد و از هیچ چیز و هیچ کس بیمی به دل راه ندهد و چنین هم کرد. .......
پدرم در تهران ازدواج کرد و تا آخر عمر مادر من همسری دلسوز و دوستی مهربان و فداکار برای او باقی ماند. پدرم نسبت به خانواده ی خود بسیار علاقه مند بود ولی بر اثر گرفتاری های اجتماعی می کوشید با شش فرزند ش کمتر تماس داشته باشد تا آن ها را زیاد به خود مأنوس نسازد و خود نیز انسی دائمی با آنها نگیرد. به همین جهت ما پدر را به ندرت زیارت می کردیم مگر در دوره هایی که آزاد بود و به تألیف و تصنیف آثار گرانبهای خویش می پرداخت که ما گاهگاه او را در باغ خود می دیدیدیم که برای رفع خستگی به تماشای گل و گیاهی که با دست خویش نشانیده بود مشغول بود و قدم می زد.
مادرمن تمام امور خانه را شخصا زیر نظر داشت و تعلیم و تربیت و مراقبت فرزندان ومراقبت و کارهای خانه همه تحت نظر او انجام می شد و پدرم کوچکترین خبر از به ثمر رسیدن ما و جریان روزمره ی زندگی خانوادگی نداشت.
پدرم بر اثر تحمل مشقت ها، رنج های پی در پی موجودی ضعیف و علیل بود . اندامی باریک و استخوانی داشت و غالبا دچار کمر درد بود:
چون بر بط شکسته به کنجی فتاده ام
رگ های زرد باز کشیده بر استخوان
ولی با این پیکر دردمند روحی قوی و مردانه داشت. هرگز روحیه ی نیرومند و جسور خود را از دست نداد و خود را نباخت و از گفتن حق باز نایستاد. گاهی که ما را نزدش می بردند وی را خندان و با نشاط می دیدیم. او برای ما قصه می گفت، شعر می خواند و شوخی می کرد. .......
پس از سال 1310 که پدرم به اصفهان تبعید گردید یک دوره ی آرامش ولی توأم با غم و اندوه بر ما گذشت . پدرم درآن جا خانه ای اجاره کرد و ساکن شد. درآن ایام کمتر کسی نزد ما می آمد و پدرم تقریبا تنها بود و به همین جهت غالبا ما دور و بر او می چرخیدیم . در شب های دراز و سرد زمستان اصفهان پدرم ما را دور خود جمع می کرد، قصه های سند باد نامه و کلیله و دمنه می گفت و غالبا به ساختن اشعار می پرداخت. هر چند که دوره ی زندگانی ما با نداری و افلاس توأم بود اما پدرم با مناعت طبع و بزرگی روح خود هرگز گله و شکایتی نکرد. اشعار لطیف می ساخت و در کنج عزلت زندگی را می گذرانید. صبح های زود و غروبهای دلگیر و غم آور از خانه بیرون می رفت و قدم زنان در کنار زاینده رود راه می پیمود و غم خویش را به دست نسیمی که از امواج زاینده رود بر می خاست می سپرد.
پس از تلاش دوستان و بدست آوردن آزادی به تهران مراجعه کرد و در این دوران تا روزمرگش که بیست سال طول کشید به تألیف و تصحیح و تصنیف و سرودن شعر پرداخت. وی در تألیف شعر کهن مضامین نو میآورد. جوش و خروش درون را با وزن و قافیه ی شعر تسکین می داد و نا ملایمات روزگار را در چاچوب شعر مذمت می کرد و اوقات فراغت را با پرورش گل و گیاه می گذرانید.
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصر است
که نشینم به باغ بر لب آب
گه به گل بنگرم، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب من است
یار من دفتر و کتاب من است
پدرم مردی بسیار فروتن و متواضع بود غالبا اشعار تازه ی خود را در محضر دوستان می خواند و تقاضای اصلاح آن ها را می کرد. دلی چون برگ گل لطیف و روحی چونسیم بهاران سبک و بی آزار داشت. شوخ طبع و نکته سنج و خوش صحبت و مجلس آرا بود. در مکالمه هرگز از حدود ادب خارج نمی شد و هیچگاه کلمات درشت و آزار دهنده بر لب نمی آوردو نظم و ترتیب را دوست داشت. از لاابالیگری هایی که اغلب شاعر پیشگان به داشتن آن مباهات می کنند متنفر و بی زار بود. خوب لباس می پوشید و دوست داشت که فرزندانش با وجود عدم استطاعت مالی که پیوسته بر خانواده حکمفرما بود خوش لباس و منظم باشند.
پدرم یکی از مبارزان سرسخت آزادی زنان بود. تصنیف ها، اشعار، مقالات و سخن رانی هایش دلیل روشن بر روح آزادی خواهی و روشنی نگر او بود . او آرزو داشت که زنان نیز مانند مردان تحصیل کنند، تربیت شوند و آزاد و مستقل زندگی نمایند. او عقیده داشت که نسل سالم در دامان مادر دانا به وجود می آید و تا مادران تربیت صحیح و اصیل نبینند و راه ورسم زندگی آزاد را نیاموزند هرگز نباید امید به وجود آمدن نسلی سالم و زنده و نیرومند را داشت.
جوان بخت و جهان آرائی ای زن
جمال و زینت دنیائی ای زن
تو در عین لطافت زورمندی
تو هم گوهر هم دریائی ای زن
چو مغز اندر سرو چون هوش در مغز
به جا و لایق و شایانی ای زن
پدرم مردی بود مثبت. با نیکی و پاکی زندگی می کرد و در برابر نیکمردان نرمش و ملاطفت داشت و نامردان و ناپاکان را به شدت مورد حمله قرار می داد. خویی آشتی نا پذیر داشت . اگر ناجوانمردی می دید رنج می برد، غم می خورد و ابراز تنفر می کرد. ناجوان مردان و دون صفتان را بر درگاه او راه نبودو هیچگاه ندیدم که برنا جوانمردی شفقت آورد و دل بر او بسوزاند. ولی این روح سختگیر و آشتی ناپذیر و این قلم تند و آشتی ناپذیر در برابر ضعفا، نیکدلان و پاک طینتان نرمش می یافت، آرام می گرفت و از سوز و گداز باز می ماند.
پدرم دوست داشت که اتاق کارش مطابق میل و احتیاج او باشد. همیشه دور وبرش را انبوهی کتاب و کاغذ فراگرفته بود، هرگاه مادرم به بی نظمی اتاق اشاره می کرد او سخت براشفته می شد ورنج می برد. مادرم او را از اتاق خارج می کرد تا آن را پاکیزه کند و چون پدر به جای خویش بر می گشت همه ی آن چه را که در دسترس خود قرار داده بود در هم ریخته می دید، عصبانی می شد و آرزو می کرد که هرگز هیچ کس برای نظافت اتاق، کتاب هایش را درهم نریزد.
روزی که بیمار بود و مادرم ناچار اتاق را نظافت می کرد او نزد من آمد. عبائی بر دوش و شب کلاهی بر سر داشت، بسیار غمگین و رنگ پریده بود. پهلوی من نشست اما حرفی نزد. از حالش پرسیدم گفت: دختر جان مرا از اتاق بیرون کردند، مرا سرگردان و بی سامان کردند. جای نشستن ندارم. گفتم پدر جان این جا جای آرام و خوبی است. گفت: از این کار خسته شدم. دلم می خواهد وسط کتاب هایم بمیرم.
اتاق کار پدرم پنجره ای بزرگ رو به باغ داشت . جای او همیشه آن جا بود با آن که میز و صندلی برای کار در اتاق داشت هرگز در تمام دوراهی زندگیش حتی یک بار پشت میز ننشست. او در وسط اتاق چمباتمه می نشست و می نوشت و انبوه کاغذ و کتاب اطافش را می گرفت. همان جا غذا می خورد، استراحت می کرد و همه ی دوستان و هوادارانش را آن جا در کنار بستری که بر روی زمین گسترده بود می پذیرفت.
از دیدن دوستان صمیمی و یکرنگش مانند یک کودک لذت می برد و ذوق می کرد، و اگر افرادی که مورد علاقه اش نبودند به سراغش می رفتند دست و پایش را گم می کرد، سخت رنج می برد، ولی چون مردی مؤدب و متین بود تحمل می کرد. اما اگر طرفش جسارت می نمود و حرف های نامناسب می گفت خشمگین می شد و می غرید و بی پرده با شهامت عیب طرف را به رخش می کشید. یک روز پدرم تعریف می کرد که مردی آشنا امروز نزدم آمد و گفت غزلی شیرین سروده است. گفتم بخوان، سراپا گوشم. وی غزلش را خواند و من در سکوت عجب آوری سراپای غزل را گوش کردم. از من خواست تا معایب غزل را گوشزد کنم و آن را اصلاح نمایم. من هم طبق درخواست او معایب شعرش را اصلاح کردم و او با شوق و ذوق از نزد م رفت. اما می دانید بچه ها، آن غزل مال خود من بود و من نخواستم او را برنجانم.
بهار انسانی واقعی بود، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز دهانش به کلام دروغ باز نمی شد و هیچ گاه بد خواهی نسبت به کسی نکرد. خوش قول و منظم بودو به وعده های خود وفا می کرد. و گره از کار دوستان می گشود. مشکلات مالی آنان را با دست خالی بر طرف کی نمود و به خاطر گرفتاری های آنان نزد کسانی که بر سر کارهای بزرگ بودند می رفت و تقاضای مشگل گشائی می کرد در حالی که هرگز کلامی به نفع خود نمی گفت و نمی خواست.
پدرم در سالهای آخر عمر سخت منزوی و گوشه نشین شده بود. همیشه خسته و کوفته بود و ازآن همه شور و نشاط و هیاهوی درونی خبری نبودو غالبا در بستر افتاده بود و پیوسته تب سل او را می سوزانید. اما گله و شکایت نمی کرد. پدرم مایل نبود که فرزندانش شاعر پیشه شوند. او می گفت من در این راه بسیار رنج دیدم و صدمه کشیدم. شما فرزندانم کاسبی کنیدو تجارت کنید و هرگز گرد شعر و شاعری نگردید. اما متأسفانه این پند را هیچ کدام نشنیدیم و هیچ یک از ما کاسب و تاجر نشدیم. همگی راه صاف و پاکیزه ای را که او برای ما هموار کرده بود در پیش گرفتیم و در پرتو نام تابناک و خرد و کمال او گام برداشتیم. باشد که روح بزرگوارش بر ما ببخشاید.



  • ع ش

بلبلی برگ گلی...

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ


  • ع ش

پادشاهی...

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۴ ق.ظ

پادشاهی به کشتن اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام داد. که هر که دست از جان بشوید آنچه در دل دارد بگوید. ملک پرسید: چه می‌گوید. یکی از وزرای نیک‌محضر گفت ای خداوند همی گوید: الکاظمین الغیظ و العافین عنِ الناس. ملک را رحمت آمد و از خون او درگذشت.
وزیر دیگر که ضد او بود گفت: این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک را روی از این سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ وی پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی

  • ع ش

غول و دزد

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ

آورده اند که :
مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به سوی خانه اش بازگشت . گاو ، درشت و چالاک بود . برای همین در میان راه ، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند . لذا سایه به سایه مرد پارسا به راه افتاد . هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که شانه به شانه او می آید . از این که ناگهان او را دید ، تعجب کرد و پرسید : " تو کی هستی ؟ کنار من چه می کنی ؟ " آن فرد گفت : « من دیو هستم ، خودم را به صورت آدم درآورده ام تا هرجا که شد این مرد پارسا را بکشم . تو برای چه به دنبال این مرد می روی ؟ " دزد گفت : " کار من دزدی و راهزنی است . گاو این مرد ، چشم مرا گرفته ، و تا صاحب آن گاو نشوم ، آرام نمی گیرم ! "
دیو گفت : " پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم ؛ ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او ! " دزد گفت : " پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می خواهیم ، دوست و همراهیم ! "
مرد خدا از پیش و دزد و دیو به دنبال او رفتند تا به خانه اش رسیدند . وقتی به آن جا رسیدند ، شب شده بود . مرد پارسا ، گاو را به طویله برد . آب و علفی برایش گذاشت و جای او را تمیز کرد و به اتاق رفت تا بخوابد . در این وقت ، دیو و دزد داخل خانه شدند ؛ ولی پیش از آن که کارشان را شروع کنند ؛ دزد با خود گفت : " اگر زودتر از آن که من گاو را ببرم ، مرد زاهد بیدار شود چه ؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را بکشد ؟ " دیو هم با خود گفت : " اگر پیش از آن که من مرد پارسا را بکشم ، با سر و صدای دزد که می خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد ، مرد از خواب بیدار شود چه ؟ از کجا معلوم که دزد بتواند بی سر و صدا گاو را ببرد ؟ "
دیو و دزد این فکرها را با خود می کردند که دزد گفت : " گوش کن رفیق ! بهتر است من اول گاو را ببرم ، بعد تو مرد پارسا را بکشی ، این کار به عقل نزدیکتر است . می ترسم که تو موفق نشوی و کار مرا خراب کنی .
دیو گفت : " اشتباه نکن . کار من به عقل نزدیک تر است . اگر من اول مرد پارسا را بکشم ، تو راحت تر می توانی گاو او را بدزدی . " دزد گفت : " ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم ."
دیو گفت : " تو به دنبال گاو او روان شدی ، ولی من خودش را می خواستم ، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم ." دزد گفت : " تو دیوی و نمی فهمی ! می خواهی کاری کنم تا از آدم کشی پشیمان شوی ؟ " دیو گفت : " تو دزدی و نمی دانی ! می خواهی کاری بکنم که آن گاو را در خواب هم نبینی ؟ "
در این هنگام ، دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید : " بلند شو ای مرد ، چه نشسته ای که دیوی قصد جان تو را کرده ! "
دیو هم بلندتر از دزد فریاد کشید : " بلند شو ای مرد ، چه خوابیده ای که دزدی برای بردن گاو تو آمده !"
با این سر و صداها ، مرد زاهد از خواب بیدار شد . فریاد زد و از همسایگان کمک خواست . همسایه ها با چوب و سنگ و هرچه در دست داشتند ، به دیو و دزد حمله کردند . دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند .
یکی از همسایه ها پرسید : " ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه ات خبردار شدی ؟ "
مرد پارسا گفت : " من بی خبر بودم . خودشان به جان هم افتادند و جان و دارایی من در امان ماند . دعوای آنها برای من خیر و خوبی به همراه داشت . به هر حال " عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ! "
از آن پس ، اگر کسی بر اثر درگیری یا دعوای دشمنانش ، از رنج و گرفتاری نجات یابد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود .

  • ع ش


  • ع ش

نصیحت نظامی گنجوی به فرزندش محمد

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۱ ب.ظ
 

ای چارده ساله قرة‌العین

بالغ نظر علوم کونین

آن روز که هفت ساله بودی

چون گل به چمن حواله بودی

و اکنون که به چارده رسیدی

چون سرو بر اوج سرکشیدی

غافل منشین نه وقت بازیست

وقت هنر است و سرفرازیست

دانش طلب و بزرگی آموز

تا به نگرند روزت از روز

نام و نسبت به خردسالی است

نسل از شجر بزرگ خالی است

جایی که بزرگ بایدت بود

فرزندی من ندارت سود

چون شیر به خود سپه‌شکن باش

فرزند خصال خویشتن باش

دولت‌طلبی سبب نگه‌دار

با خلق خدا ادب نگه‌دار

آنجا که فسانه‌ای سکالی

از ترس خدا مباش خالی

وان شغل طلب ز روی حالت

کز کرده نباشدت خجالت

گر دل دهی ای پسر بدین پند

از پند پدر شوی برومند

گرچه سر سروریت بینم

و آیین سخنوریت بینم

در شعر مپیچ و در فن او

چون اکذب اوست احسن او

زین فن مطلب بلند نامی

کان ختم شده‌ست بر نظامی

نظم ار چه به مرتبت بلند است

آن علم طلب که سودمند است

در جدول این خط قیاسی

می‌کوش به خویشتن‌شناسی

تشریح نهاد خود درآموز

کاین معرفتی است خاطر افروز

پیغمبر گفت علم علمان

علم الادیان و علم الابدان

در ناف دو علم بوی طیب است

وان هر دو فقیه یا طبیب است

می‌باش طبیب عیسوی هش

اما نه طبیب آدمی کش

می‌باش فقیه طاعت اندوز

اما نه فقیه حیلت آموز

گر هر دو شوی بلند گردی

پیش همه ارجمند گردی

صاحب طرفین عهد باشی

صاحب طرف دو مهد باشی

می‌کوش به هر ورق که خوانی

کان دانش را تمام دانی

پالان گریی به غایت خود

بهتر ز کلاه‌دوزی بد

گفتن ز من از تو کار بستن

بی کار نمی‌توان نشستن

با این که سخن به لطف آب است

کم گفتن هر سخن صواب است

آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد

کم گوی و گزیده گوی چون در

تا ز اندک تو جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود که پر توان زد

مرواریدی کز اصل پاکست

آرایش بخش آب و خاکست

تا هست درست گنج و کانهاست

چون خرد شود دوای جانهاست

یک دسته گل دماغ پرور

از خرمن صد گیاه بهتر

گر باشد صد ستاره در پیش

تعظیم یک آفتاب ازو بیش

گرچه همه کوکبی به تاب است

افروختگی در آفتاب است


  • ع ش

کوچه باغ

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۸ ب.ظ


  • ع ش