دو حدیث گهربار از حضرت صدیقه طاهره(س)
حضرت فاطمه(س):
- اول همسایه ،بعد خانه
- من از دنیای شما دوستدار سه چیز هستم:انفاق،تلاوت قرآن و نگاه کردن به چهره پدرم رسول خدا(ص)
- ۰ نظر
- ۲۵ آذر ۰۲ ، ۲۲:۱۱
حضرت فاطمه(س):
- اول همسایه ،بعد خانه
- من از دنیای شما دوستدار سه چیز هستم:انفاق،تلاوت قرآن و نگاه کردن به چهره پدرم رسول خدا(ص)
معروفترین نوشته های مولانا که در کشورهای مختلف هم شناخته شده و معروف هستند!
_ زخم جایی است که از آن نور به تو وارد می شود
_ زمانی که به راه بیفتی راه آشکار می شود
_ درمان هر درد در خود آن درد است
_ اگر ماه را می خواهی از شب پنهان مشو اگر عشق را می خواهی از خودت پنهان نشو
_ آنچه تورا آزار می دهد به تو برکت خواهد داد
_ عاشق و معشوق درجایی یکدیگر را ملاقات نمی کنند آنها همواره در درون قلب همند
_ من مجبورم بارها قلبم را بشکنم تا آن را بگشایم
آدمی اگر پیامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
اگر بسیار کار کند، میگویند احمق است.
اگر کم کار کند، میگویند تنبل است.
اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند.
اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است.
اگر ساکت و خاموش باشد میگویند لال است.
اگر زبانآوری کند، میگویند ورّاج و پرگوست.
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگویند ریاکار است و اگر نکند می گویند کافر است و بیدین.لذا نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا کرد و جز ازخداوند نباید ازکسی ترسید.
مرحوم حجت الاسلام عندلیب [میگفت]: آخوند ملاعلی همدانی(ره) از غیر خدا ترس نداشت؛ در جریان جنگ جهانی دوم، ایشان در حیاط مشغول مطالعه بود که هواپیماها بر فراز شهر به پرواز درآمدند. ایشان بدون اضطراب نشسته بود و حتّی یک لحظه هم سر از کتاب برنداشت...
کل عمر من فارسی شده، دلم هم فارسی شده
محمد مُمیتالرشید، دانشیار زبان فارسی دانشگاه داکا (بنگلادش) درباره آشناییاش با زبان فارسی میگوید:
در سال هزار و نهصد و نود و هشت میلادی در کنکور شرکت کردم و گفتند با توجه به شرایط میتوانید در گروه زبان و ادبیات فارسی ثبتنام کنید. قبل از آن درباره زبان فارسی و ادبیات آن چیزی نخوانده بودم البته کلماتی چون نماز و روزه را که فارسی است، استفاده میکردیم زیرا در زبان بنگلا پنجهزار واژه فارسی داریم.
شعرهای حافظ شیرازی را خواندم، عاشق حافظ و عاشق این زبان شدم. سال اول دانشگاهم با تاجران ایرانی نمایشگاه داکا، دست و پا شکسته فارسی صحبت میکردم و این ماجرا شروعی شد که به زبان فارسی بیشتر پیوند بخورم. با دوستان ایرانی بیشتر صحبت میکردیم.
میتوانم بگویم به خاطر حافظ به زبان فارسی علاقه پیدا کردم و عاشق آن شدم.
وی می گوید الان هم عاشق این زبان است و اینگونه تعبیر میکند:
«الان کل عمر من فارسی شده، دلم هم فارسی شده است». همسرم اهل سوریه است و با توجه به اینکه زبان هم را نمیدانیم، زبان فارسی زبان مشترکمان شده
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه عباسی بود، خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می خواند حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می آمد، حالش نیکو می شد و رنگ به چهره اش باز می گشت.
روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه ی ما نزدیک تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می گیرد!
ابو ایوب گفت : حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برایتان نقل کنم
«روزی بازی دست آموز رو به خروسی می کند و می گوید: تو به راستی موجود بی وفایی هستی آدمیان تو را از کودکی بزرگ می کنند و به تو با دست خویش غذا می دهند، اما چون بزرگ شدی هر گاه که فرصت کنی از دیوار خانه ی صاحبت بیرون می پری و دیگر باز نمی گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می گیرند و به سختی تربیت می کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزد شان باز می گردم.
خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می داد گفت : ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره ی آدمیان ببینی دیگر به نزدشان باز نمی گشتی، من بسیار خروس بریان دیدهام از این رو از ایشان می گریزم. »
🔻چون حکایت به اینجا رسید، ابوایوب گفت :من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم می دانم وقتی خلیفه عصبانی شود دیگر دوست و دشمن نمی شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می شوم.
" واژه ایران " بسیار کهن و قبل از آمدن آریایی ها به سرزمین مان اطلاق می شد و نامی تازه و ساخته و پرداخته نیست . پروفسور آرتور اپهام پوپ ( 1969 – 1881 میلادی ) ایران شناس مشهور امریکایی در کتاب " شاهکارهای هنر ایران " که در سال 1338 توسط دکتر پرویز خانلری به زبان فارسی ترجمه شده است ، می نویسد : « کلمه ایران به فلات و توابع جغرافیایی آن حتی در هزاره پیش از آمدن آریاییان نیز اطلاق می شود »
واژه " ایران " از دو قسمت ترکیب شده است . قسمت اول به معنی اصیل ، نجیب ، آزاده و شریف است . قسمت دوم به معنی سرزمین یا جا و مکان است .
تا حالا دیدید
کسی خوشحال باشه از اینکه پا داره؟
ولی خب،
خیلی ها هستن ناراحتن از اینکه پا ندارن!!
هر شب قبل خوابیدن،
ده نعمتی که داری را به یاد بیار...
و بابت داشتن شون، خدا را شکر کن...
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت.
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.
پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید.
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن که در حال مرگ است.
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک (خانم یا آقا) که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد ؟
دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید...!
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید.
هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید.
زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید.
اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید
مثل او را پیدا کنید...
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند،
تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود : سویچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم.
شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت.
به محض این که مهمان وارد شد.
میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم،
برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر.
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت.
پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟!
پسر گفت: به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده،
قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد.
با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم!!
پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده.
او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد،
با خود گفتم اگر این طور است
چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم!!
پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم
و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به من بده،
او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد،
با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم،
زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم!!
این گونه بود که دست خالی برگشتم.
پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛
اما یک چیز را از دست دادی،
آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد.
پسر گفت: نه پدر،
کفش های مهمان را پوشیده بودم