چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۹ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

سیبویه

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۳۵ ب.ظ


جالب است بدانید اولین بار ایرانیان دستور زبان عربى رانوشتند.سیبویه اولین فردى بود که دستور صرف و نحو را برای زبان عربی نوشت ، نام او به معنای بوی سیب و آرامگاه او در شیراز است .

 

  • ع ش

محکم کاری

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۴۲ ب.ظ

به خاطر میخی نعلی افتاد
به خاطر نعلی ، اسبی افتاد
به خاطر اسبی ، سواری افتاد
به خاطر سواری ، جنگی شکست خورد
به خاطر شکستی ، مملکتی نابود شد
و همه اینها به خاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود...

  • ع ش

آتش عشق پس ...

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ب.ظ

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

این چراغی است کزین خانه به آن خانه برند...حافظ

  • ع ش

شبان

جمعه, ۲۴ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۳۳ ب.ظ

چوپان

ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ کمترم!

  • ع ش

نا رفیق

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ب.ظ

کافی است از تو تندتر...

دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک شیر درنده به طرفشان می آید.یکی از آنها بلافاصله مشغول محکمرکردن بند کفشهایش شد.

دیگری از او پرسید: چه کار می کنی؟تا بحال هیچ انسانی نتوانسته است از شیر تند تر بدود...

پاسخ داد:برای این که جانم در امان باشد تنها کافی است که از تو تندتر بدوم...

  • ع ش

توبه گرگ

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ب.ظ

توبه گرگ مرگ است !

گرگ پیری بود که در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینکه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه کند . به همین قصد هم به راه افتاد .در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه کرد ، اسبی را دید که در مرغزاری می چرد. پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه کنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم که در این راه با من شریک بشوی ؟!اسب گفت : که از دست من چه کاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی کنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا کنم و هم اینکه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این کار خودت به همنوعان خود کمک می کنی . اسب برای نجات جان خود بفکر حیله افتاد و رو به گرگ کرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام که در این کار خیر شرکت کنم و خودم را قربانی کنم . اما دردی دارم که سالهای زیادی است که ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره کنی ،‌بعد مرا قربانی کنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می کنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج کند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یک نعلبند نادان رفتم که سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد .از تو می خواهم که نزدیک بیایی و زخمهای مرا نگاه کنی . گرگ گفت : بگذار نگاه کنم ، اسب پاهایش را بلند کرد و چنان لگد محکمی به سر گرگ زد که مغزش بیرون ریخت ، گرگ که داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه کند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است.

  • ع ش

شش نعمت

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۱۱ ب.ظ

ای بار خدا به حق هستی
شش چیز مرا مدد فرستی
ایمان و امان و تندرستی
فتح و فرج و فراخ دستی...

ابوسعید ابوالخیر

  • ع ش

کلاغ بیشه

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۵۷ ب.ظ

آورده اند که عقابی بود.بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود.کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفندچنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.

چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود،اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است...

  • ع ش

بار منت

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۲۲ ب.ظ

مردی بازاری یک خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به زندان افتاده! برخیز و مرامی به خرج بده مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.ولی دوستش گفت: میدونی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!

  • ع ش

در شهر...

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ

مهدی جهاندار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زنده است علی خانه نشین نیست

ای دست پر از پینه ز چرخاندن دستاس
افلاک در افلاک تو را جایگزین نیست

در کوچه ی مسجد تو زمین خوردی و در ما
جز پینه ی چون زانوی اشتر به جبین نیست

انصار هم از خطبه ی تو شرم نکردند
کردند بهانه که چنان است و چنین نیست

غصب فدک این بود که نام تو نباشد
پیداست که دعوا سر یک تکّه زمین نیست

کو چادر خاکی شده کو دامن مولا
تا کی بزنم چنگ به حبلی که متین نیست

جایی که علی هست معاویه چه کاره است
قرآنِ سر نیزه که قرآن مبین نیست

ای کاش که خود را برسانم به رکوعش
زیرا که به جز نام تواش نقش نگین نیست

مقصود خدا از دو جهان خلقت زهراست
المنّه للّه که این است و جز این نیست.

  • ع ش