چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۴۵ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

ده دل

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۳ ب.ظ

در مجلسى از ژولیده نیشابوری پرسیدند، میتوانی فی البداهه شعری بگویی که ده تا کلمه "دل" در آن باشد و هرکدام معانی مختلفی داشته باشند؟
ژولیده رباعی زیر را در همون مجلس سرود:

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ، ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ....

  • ع ش

برای الیزه

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ب.ظ

‏جالب است بدانید موسیقی اى که روی ماشین هاى حمل زباله، پیغامگیر تلفن، انتظار آسانسور و رقص اسباب بازیهاست، قطعه ایست بنام "براى الیزه" که بتهوون آنرا براى زنی بنام الیزه که دوستدارش بود نواخت!

  • ع ش

حضرت سلیمان و پیرمرد

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۲ ب.ظ

 

روزی حضرت سلیمان پیرمردی را در حال
جمع آوری هیزم دید تصمیم گرفت
تغییری در زندگی پیرمرد به وجود بیاورد
او یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد
تا شاید زندگی‌اش بهبود یابد

پیرمرد تشکری کرد و بسوی خانه روان شد
وقتی به خانه رسید نگین قیمتی را
به همسرش نشان داد
همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را
در نمکدانی گذاشت اما ساعتی بعد به کلی
فراموش کرد که نگین را کجا گذاشته

زن همسایه که به نمک احتیاج پیدا کرده بود
به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما وقتی زن همسایه به خانه‌اش رفت
و چشمش به نگین افتاد نگین را نزد خود
مخفی کرد

پیرمرد از اینکه نگین گم شده بود بسیار
مأیوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت
و عصبانی و زن پیرمرد هم گریه می‌کرد
که چرا نگین را گم کرده‌ام

چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت
آنجا دوباره با حضرت سلیمان روبرو شد
و جریان گم شدن نگین را گفت
حضرت سلیمان نگین دیگری به او داد
و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی

پیرمرد تشکر کرد و خوشحال به خانه رفت
در میانه راه نگین را از جیب خود بیرون آورد
و بالای سنگی گذاشت و خودش چند قدم
دورتر نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد

در این وقت ناگهان پرنده‌ای نگین را
به منقار گرفت و پرواز کرد و رفت

پیرمرد هرچه دوید و هیاهو کرد فایده
نداشت تصمیم گرفت چند روز از خانه
بیرون نرود

بعد از چند روز همسرش گفت برای خوراک
چیزی نداریم تا کی در خانه می‌نشینی؟

پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت و هیزم
جمع آوری کرد که باز هم صدای حضرت
سلیمان را شنید و دید که حضرت ایستاده
و با حیرت بسوی او می‌نگرد

پیرمرد باز قصه نگین را تعریف کرد
که پرنده آن را ربود
حضرت سلیمان به او گفت: می‌دانم که تو
به من دروغ نمی‌گویی ایرادی ندارد
بیا این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر
است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتماً آن را بفروش تا شاید در حال و روزت
تغییری بوجود آید

پیرمرد قول داد که آن را به قیمت خوب
بفروشد پشته هیزم خود را گرفت
و بسوی خانه حرکت کرد
در مسیر خانه پیرمرد رودخانه‌ای بود
هنگامی که به رودخانه رسید خواست تا
کمی استراحت کند و نفس تازه کند
نگین را از جیب خود بیرون آورد که در
آب بشوید، ناگهان نگین از دستش سُر خورد
به دریا افتاد اما هر چه کوشش کرد
و در آب غواصی کرد چیزی بدستش نیامد

با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت و
دیگر از ترس حضرت سلیمان به کوه نمی‌رفت

همسرش به او اطمینان داد که صاحب نگین
هر کسی که هست تو را بسیار دوست دارد
اگر دوباره او را دیدی تمام قصه را برایش بگو
من مطمئن هستم به تو چیزی نمی‌گوید

پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت
پشته هیزم را جمع آوری و به طرف خانه
روان شد که ناگهان حضرت سلیمان را دید
پشته هیزم را به زمین گذاشت و دوید
و فرار کرد

حضرت سلیمان خواست تا مانعش شود
اما فرستاده خدا جبرئیل آمد و به او گفت:
ای سلیمان خداوند می‌گوید که تو
چه کسی هستی که می‌خواهی حالت بنده
مرا تغییر دهی و مرا فراموش کرده‌ای

حضرت سلیمان با سرعت به سجده رفت
و از اشتباه خود معذرت خواست

خداوند به واسطه جبرئیل به حضرت
سلیمان گفت: تو حال بنده مرا نتوانستی
تغییر دهی، حال ببین من چگونه اینکار را
انجام می‌دهم

پیرمرد که با سرعت بسوی قریه روان بود
با مرد ماهیگیری روبرو شد!
ماهیگیر به او گفت ای پیرمرد
من امروز ماهی بسیاری گرفته‌ام
بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی‌ها را گرفت و برایش
دعای خیر کرد

همسرش وقتی شکم ماهی‌ها را پاره کرد
در شکم یکی از ماهی‌ها نگین را یافت و به
شوهرش مژده داد که نگین پیدا شده است

شوهر با خوشحالی به او گفت تو ماهی را
نمک بزن من به کوه می‌روم تا هیزم بیاورم

هنگامی که زن نام نمک را شنید
ماجرای نگین اول نیز به یادش آمد که در
نمکدان پنهان کرده بود سریع به خانه
همسایه رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد

وقتی که زن همسایه صحبت‌های زن را
شنید ملتمسانه عذرخواهی کرد
و نگینش را آورد و گفت: نگینت را بگیر
من خطا کردم خواهش می‌کنم به شوهرم
چیزی نگو چون او شخص پاک نفسی است
اگر خبردار شود مرا از خانه بیرون خواهد کرد

از آن طرف پیرمرد در جنگل که بالای
درختی رفته بود تا شاخه خشک شده‌ای را
قطع کند ناگهان چشمش به نگین قیمتی
در آشیانه پرنده افتاد با خوشحالی نگین را
گرفت و به خانه آمد

فردای آن روز پیرمرد به بازار رفت
و هر سه نگین را به قیمت بالایی فروخت

حضرت سلیمان علیه‌السلام که تمام‌
ماجرا را به چشم می‌دید یقین یافت که
بنده حالت بنده را نمی‌تواند تغییر دهد
مگر آنکه خداوند بخواهد

  • ع ش

بیداد آن جهانی!

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۸ ب.ظ

مردی حجاج بن یوسف را گفت : 
دوش تو را به خواب ،
چنان دیدم که اندر بهشتی...!
 گفت؛
 اگر خوابت راست باشد 
در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد!

عبید زاکانی

  • ع ش

سرزنش نکنید...

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ب.ظ

عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود.
چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران بیماری را به سوی خود کشانیده اند. 
آن چه را که انسان در دیگران سرزنش میکند، در واقع به سوی خودش جذب می کند....

چهار اثر از فلورانس

  • ع ش

شعری زیبا از صائب

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۲۳ ب.ظ

من از روئیدن خار سر دیوار دانستم 
که ناکس کس نمیگردد از این بالا نشستن ها

من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم
که کس ناکس نمیگردد از این افتان و خیزان ها...

صائب تبریزی

  • ع ش

فردریک کبیر

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۵ ب.ظ


فردریک کبیر، که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می‌کرد معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می‌دانست. مشهور است که او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان‌های برلین می‌گذشت، گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند. 
فردریک آن را به دقت خواند و گفت: 
“بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده‌اند ما که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می‌افتند. آن را بکنید و پایین‌تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود”. 
یکی از همراهان با حیرت گفت: «اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراتوری است».
 
فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما واقعاً به مردم ظلم کرده و آنقدر بی‌ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد..."


 

  • ع ش

عدل

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۹ ب.ظ

هنگامی که انوشیروان خواست ایوان کاخ مدائن را بسازد دستور داد زمینهای اطراف آن را خریداری کنند, زمینهای اطراف از صاحبانش خریداری شد مگر پیرزنی که امتناع ورزید.
انوشیروان گفت : خانه پیرزن در جای خودش باقی باشد و آنگاه ساختمان او را محکم و با دوام کرد ایوان را محیط بر آن ساخت. اهل آن نواحی آنجا را خانه ی پیرزن نامیدند .

گویند هر روز دود از آشپزخانه پیرزن بر دیوارهای کنده کاری شده زیبای عمارت مینشست و هر صبح و عصر گاوش از روی فرشهای ایوان گذر میکرد و غلامان شکایت به شاهنشاه بردند اما وی گفت هر چه خراب شد دوباره از نو تعمیر کنید .

قیصر روم سفیری به ایران فرستاد و وقتی سفیر به مدائن آمد از عظمت و زیبائی آن بنا در شگفت شد . در گوشه ایوان یک نقص و کجی توجه او را جلب کرد پرسید :
آن قسمت چرا درست نشده است ؟ گفتند این محل خانه پیرزنی است که مایل به فروش نشد و پادشاه هم او را مجبور نکرد .
سفیر گفت : این چنین کجی و نقص که از عدل و دادگری بهم رسد بهتر از آراستگی و درستی است که از روی ظلم و جور پیدا شود...

به نقل از کتاب ایران در زمان ساسانیان

  • ع ش

دیده ای...

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۲ ق.ظ

دیده ای خواهم که باشد شه شناس

تا شناسد شاه را در هر لباس...

آغاز امامت حضرت حجت(ع) مبارک باد.

  • ع ش

خوب است بدانید که...

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۹ ب.ظ

شب شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد.

خوب است بدانید آن امام همام که در 28 سالگی به شهادت رسید برادری به نام حسین دارند که مزارش در شهر همدان است و به شاهزاده حسین معروف می باشد.

از سخنان آن حضرت:اگر تمام بدی ها در خانه ای باشد کلید آن خانه "دروغ" است.

  • ع ش