چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۵۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

دست خط مرحوم ابوی زنده یاد حاج براتعلی شهرامی

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ب.ظ

  • ع ش

تقاضای دعا داشتم...

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۱۷ ب.ظ

مفضل بن قیس سخت در فشار فقر و بدهکاری و...واقع شده بود. به ناچار به محضر امام صادق(علیه السلام) رفت و لب به شکایت گشود و گرفتاریهای خود را تشریح کرد.

امام صادق علیه السلام دستور داد کیسه ای اشرفی به او بدهند.
مفضل گفت: مقصودم این نبود؛ بلکه فقط تقاضای دعا داشتم.

امام فرمود:

برایت دعا هم می کنم، اما هرگز مشکلات و بیچارگیهای خودرا برای مردم نگو؛ چون اولین اثرش این است که گمان می کنند تو در میدان زندگی به زمین خورده ای. پس در نظرها کوچک می شوی و شخصیت و احترامت از میان می رود.

  • ع ش

...تحمل بایدش

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۶:۱۵ ب.ظ

حکایت است کسی نزد صاحبدلی رفت و گفت: دیشب از درد دندان نخوابیدم و این مطلب را چند بار تکرار کرد.
آن مرد صاحبدل گفت: چقدر تکرار می کنی؟ به خدا قسم سی سال است که یک چشم من کور شده است و به کسی نگفته ام و جز خدا هیچ کس آگاه نیست!

  • ع ش

هرگز...

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ب.ظ

هرگز به کودک نگویید: تو از همه بهتری تو از همه زیباتری تو از همه خوشتیپ تری به او بفهمانید همین که خودش باشد کافیست

این جملات به هوش اجتماعی کودک صدمه زده و تلقین نادرست است....

  • ع ش

انگشتر

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۲۰ ب.ظ

در روزگاران قدیم مرد کشاورزی بود که صاحب یک انگشتر بود و همه می گفتند این انگشتر نزد هر کس باشد، به کمال انسانیت می رسد.
خداوند به مرد کشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند، پدر آن ها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقا شبیه اولی درست کرد و به هر کدام از پسرانش یکی از انگشترها را داد.
از این به بعد هر کدام از پسرها می گفتند که انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر این که انگشتر اصلی که باعث کمال انسانیت می شود، پیش کدام یک از آن هاست؛ تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند، قاضی گفت:
احتمالا انگشتر اصلی گم شده است ، چون قرار بر این بوده که آن انگشتر پیش هر کس باشد، دارای کمالات انسانی باشد؛ اما شما سه نفر که هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزا گویی به یکدیگر هستید...

  • ع ش

درست بنویسیم

شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

خوار و بار یا خواربار؟

مصدر "خوردن" گاهی به صورت "خواردن" می‌آید، مانند خامخوار و گیاهخوار.

خواربار اضافۀ مقلوب (برعکس) و در اصل به صورت "بارِ خوار" و به معنای بار و توشه‌ای است که برای خوردن است که همان معنای "مواد خوراکی" و "مواد غذایی" می‌دهد.

*بنابراین، خواربار (بدون واو) صحیح است، نه خوار و بار (با واو).

  • ع ش

غوره نشده مویز ...

جمعه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ب.ظ

ضرب المثل غوره نشده مویز شده در مورد کسی بکار می‌برند که در عین کوچکی بخواهد بزرگی بفروشد و بزرگی کند.

 می‌گویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس  ، انگور ، درفش ، سنگ

 ملک الشعرای بهار گفت:
برخاســـت خروس صبح برخیز ای دوســت
خون دل انگور فکـــن در رگ و پوســت
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست

 جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت : این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند.اگر راست میگوئید ، من چهار کلمه انتخاب میک نم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.
سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه ، اره ، کفش ، غوره

 بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود ، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نور خیز گشتی احسنت
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت

  • ع ش

آبگوشت شیرین

عموی کوچکم که خود مثل پدرم نظامی بوده است تعریف می کرد که روزی به دیدن برادر رفته بودم.دیدم در بین سربازان بگو و مگو است چرا که سرباز آورنده ناهار بی دقتی کرده و مربای صبحانه را ناخواسته داخل دیگ آبگوشت ناهار ریخته بود.

همه منتظر بودند تا پدرم که فرمانده آنان بود زبان به اعتراض بگشاید اما او با مهربانی و گذشت همیشگیش گفت: عیبی ندارد یک روز آبگوشت شیرین می خوریم!

***

ایران خانم

آن وقت ها خیلی از خانه ها تلفن نداشتند و پدرم گاهی به خانه همسایه رو به رویی که سرهنگی بازنشسته به نام آقای حق شنو بود زنگ می زد و مادرم می رفت و چند دقیقه ای با او گفت و گو می کرد.

یک بار که پدرم زنگ زده بود دخترهای آقای حق شنو به اشتباه سراغ همسایه دیگری که خیاطی ایران را در همان محله شش بهمن کرمانشاه داشت رفته بودند و گفته بودند بیا شوهرت پشت خط است و او با تعجب گفته بود:شوهرم که در خانه است!

چند لحظه بعد متوجه شدند تشابه اسم مادرم و آن خانم این اشتباه خنده دار را رقم زده است.

***

لباس و تیله

پدرم می خواست به جبهه برگردد و من و برادرم مأموریت داشتیم از بین بچه های محل تیله شیشه ای جمع کنیم همان طور که مادرم با کمک خانم های محل لباس های تمیزی که می توانست به کار بچه های محروم بیاید را گردآوری می کرد.

ماجرا از این قرار بود که پدرم آنها را با خود برای کودکان روستای مرزی محرومی که نزدیک محل خدمتش قرار داشت می برد.

یک بار خانمی در آن منطقه با خوشحالی زائد الوصفی گفته بود:سرکار شهرامی، پسرم را (با این لباس ها) داماد کرده ای!

***

قوطی خالی

پدرم که به خط مقدم برگشته بود برایش قوطی خالی کمپوتی را آورده بودند.با تعجب پرسیده بود این دیگر چیست؟

گفته بودند:رویش را بخوان!

عبارت کج و کوله نوشته بر آن این بود:تقدیم به رزمندگان اسلام،از طرف بیژن شهرامی

  • ع ش

پدرم پیش از انقلاب سالها در تیپ 37 زرهی شیراز توفیق خدمت داشت و به همین جهت در آن شهر می زیست و خاله ام که آن ایام دانش آموز متوسطه دوم بود و در کنگاور زندگی می کرد با نوشتن نامه از او خواست برایش انشاء بنویسد!

او هم که قلمی شیوا و انسی تحسین برانگیز با شعر و ادب فارسی داشت برایش نوشت و پست کرد و ظاهراً این ماجرا چند بار تکرار و باعث سربلندی خاله ام جلوی معلم و دوستانش شد!

  • ع ش

خاطرات مرحوم پدرم حاج براتعلی شهرامی(1)

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

مرد غریبه

در روزهای ناآرامی کردستان پدرم به آن منطقه اعزام شده بود.یک روز که در خانه مشغول بازی بودم زنگ در به صدا درآمد.دوان دوان خود را به پشت در رساندم و آن را باز کردم که یک دفعه با مردی با لباس محلی مواجه شدم!

منتظر نماندم ببینم کیست و چه کار دارد.داد زدم مامان یک آقایی می خواهد بیاید تو!

مادرم همین طور که از آشپرخانه داد می زد:"در را ببند" خود را به من رساند و یک دفعه متوجه شدیم آقایی که با آن شکل و شمایل قصد ورود به خانه را داشت پدرم بود که لباس مبدل مورد استفاده در جبهه را به تن داشت.

***

بیا بشورمان...

نفت کوپنی بود و کفاف روشن کردن آب گرمکن خانه را نمی داد به همین خاطر مادرمان ما را به گرمابه زکی خانی در بافت قدیم شهر کرمانشاه برده بود.

از آنجا که احتمال می دادیم پدرم از جبهه بیاید یادداشتی برایش در خانه گذاشتیم.با این عنوان:بابا سلام،بیا حمام زکی خانی بشورمان!

مادر در بیرون گرمابه به انتظار ایستاده بود و من و برادر بزرگترم بیشتر مشغول آب بازی بودیم تا استحمام که یکدفعه درب آهنی گرمخانه که به سر بینه حمام راه داشت باز شد و پدر با چهره خندان از راه رسید.

***

سوغات

به اقتضای سن و سالم درک درستی از جبهه نداشتم به همین خاطر از پدرم می خواستم در بازگشت از جبهه برایم تمبر و کتاب قصه بیاورد!

پدرم که نه گفتن را بلد نبود سراغ پستچی جبهه می رفت و تمبرهای باطل شده روی پاکت ها را از او می گرفت و برایم می آورد.

کتاب داستان نیز همین طور که چون مهر جهاد سازندگی رویشان بود بعدها که بزرگ شدم آن را به کتابخانه یکی از شهرهای مناطق عملیاتی غرب اهدا کردم.

***

مشهد فوق العاده

پدر تازه از جبهه آمده بود و چند روز مرخصی داشت.به محض این که به خانه آمد یاد نوشته ای افتادیم که صبح روی دفتر یکی از شرکت های مسافربری دیده بودیم:مشهد فوق العاده 8 فردا صبح!

آن روزها بین کرمانشاه و مشهد سرویس مستقیم اتوبوس وجود نداشت و باید اول به تهران می رفتی و از آن جا بلیت مشهد را می گرفتی که کلی معطلی و خستگی داشت.

پدر با وجود آن که خسته راه بود باز هم نه نگفت.با هم رفتیم و برای سفر مشهد بلیت گرفتیم.

***

اتو الوند

تابستان ها از طریق همدان که سرویس مستقیم به مشهد داشت راهی زیارت امام رضا(ع) می شدیم.یک بار که پدرم به مرخصی آمده بود از کرمانشاه به همدان رفت تا ببیند در شلوغی ایام سفرهای تابستانی وضع بلیط چگونه است.

او در بازگشت شاد و خوشحال بلیط شرکت مسافربری اتو الوند را از جیبش درآورد و نشانمان داد.تاریخ یک ماه بعد بر رویش نوشته شده بود.

هیچ وقت نفهمیدیم که متصدی فروش بلیت چه طور حاضر شده بود در آن شلوغی و کمبود صندلی برای یک ماه بعد پیش فروش کند!

  • ع ش