چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

خاطرات مرحوم پدرم حاج براتعلی شهرامی(1)

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

مرد غریبه

در روزهای ناآرامی کردستان پدرم به آن منطقه اعزام شده بود.یک روز که در خانه مشغول بازی بودم زنگ در به صدا درآمد.دوان دوان خود را به پشت در رساندم و آن را باز کردم که یک دفعه با مردی با لباس محلی مواجه شدم!

منتظر نماندم ببینم کیست و چه کار دارد.داد زدم مامان یک آقایی می خواهد بیاید تو!

مادرم همین طور که از آشپرخانه داد می زد:"در را ببند" خود را به من رساند و یک دفعه متوجه شدیم آقایی که با آن شکل و شمایل قصد ورود به خانه را داشت پدرم بود که لباس مبدل مورد استفاده در جبهه را به تن داشت.

***

بیا بشورمان...

نفت کوپنی بود و کفاف روشن کردن آب گرمکن خانه را نمی داد به همین خاطر مادرمان ما را به گرمابه زکی خانی در بافت قدیم شهر کرمانشاه برده بود.

از آنجا که احتمال می دادیم پدرم از جبهه بیاید یادداشتی برایش در خانه گذاشتیم.با این عنوان:بابا سلام،بیا حمام زکی خانی بشورمان!

مادر در بیرون گرمابه به انتظار ایستاده بود و من و برادر بزرگترم بیشتر مشغول آب بازی بودیم تا استحمام که یکدفعه درب آهنی گرمخانه که به سر بینه حمام راه داشت باز شد و پدر با چهره خندان از راه رسید.

***

سوغات

به اقتضای سن و سالم درک درستی از جبهه نداشتم به همین خاطر از پدرم می خواستم در بازگشت از جبهه برایم تمبر و کتاب قصه بیاورد!

پدرم که نه گفتن را بلد نبود سراغ پستچی جبهه می رفت و تمبرهای باطل شده روی پاکت ها را از او می گرفت و برایم می آورد.

کتاب داستان نیز همین طور که چون مهر جهاد سازندگی رویشان بود بعدها که بزرگ شدم آن را به کتابخانه یکی از شهرهای مناطق عملیاتی غرب اهدا کردم.

***

مشهد فوق العاده

پدر تازه از جبهه آمده بود و چند روز مرخصی داشت.به محض این که به خانه آمد یاد نوشته ای افتادیم که صبح روی دفتر یکی از شرکت های مسافربری دیده بودیم:مشهد فوق العاده 8 فردا صبح!

آن روزها بین کرمانشاه و مشهد سرویس مستقیم اتوبوس وجود نداشت و باید اول به تهران می رفتی و از آن جا بلیت مشهد را می گرفتی که کلی معطلی و خستگی داشت.

پدر با وجود آن که خسته راه بود باز هم نه نگفت.با هم رفتیم و برای سفر مشهد بلیت گرفتیم.

***

اتو الوند

تابستان ها از طریق همدان که سرویس مستقیم به مشهد داشت راهی زیارت امام رضا(ع) می شدیم.یک بار که پدرم به مرخصی آمده بود از کرمانشاه به همدان رفت تا ببیند در شلوغی ایام سفرهای تابستانی وضع بلیط چگونه است.

او در بازگشت شاد و خوشحال بلیط شرکت مسافربری اتو الوند را از جیبش درآورد و نشانمان داد.تاریخ یک ماه بعد بر رویش نوشته شده بود.

هیچ وقت نفهمیدیم که متصدی فروش بلیت چه طور حاضر شده بود در آن شلوغی و کمبود صندلی برای یک ماه بعد پیش فروش کند!

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی