حاجی کریم
با دیدن پیرمرد که به یکی از دیوارهای حرم تکیه داده و مشغول ورق زدن مفاتیح بود سرجایش خشکش زد. رفقایش را صدا زد و گفت:آن آقا چه قدر شبیه حاجی کریم است!
همه سرشان را به سمتی که او نشان داده بود برگرداندند و متعجب و حیران گفتند:خود خودش است اما اینجا چه کار می کند!؟ ما که او را جا گذاشتیم!
یاد چند روز قبل افتادند که حاجی کریم،پیرمرد دوا فروش شهرشان کنگاور را جا گذاشتند و راهی کربلا شدند آن هم تنها به این دلیل که مرزها بسته بود و باید دور از چشم مأموران آمریکایی که پس از سقوط صدام در ورودی های کشور عراق مستقر شده بودند به کوه و بیابان می زدند!
حاجی کریم با دیدن آنها خوشحال شد و بی آن که به روی آنها بیاورد برایشان جا باز کرد تا بنشینند.
ماجرا از این قرار بود که حاجی وقتی فهمید جوان ها جایش گذاشته اند ماشین گرفت و خود را به مرز رساند.در آنجا لطف خدا و عنایت امام حسین(ع) شامل حالش شد و راننده ای که با مجوز دولتی قصد رفتن به عراق را داشت او را سوار کرد و شب نشده به کربلا رساند!
- ۰۴/۰۴/۲۰