چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

حاجی کریم

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۱ ب.ظ

با دیدن پیرمرد که به یکی از دیوارهای حرم تکیه داده و مشغول ورق زدن مفاتیح بود سرجایش خشکش زد. رفقایش را صدا زد و گفت:آن آقا چه قدر شبیه حاجی کریم است!
همه سرشان را  به سمتی که او نشان داده بود برگرداندند و متعجب و حیران گفتند:خود خودش است اما اینجا چه کار می کند!؟ ما که او را جا گذاشتیم!
یاد چند روز قبل افتادند که حاجی کریم،پیرمرد دوا فروش شهرشان کنگاور را جا گذاشتند و راهی کربلا شدند آن هم تنها به این دلیل که مرزها بسته بود و باید دور از چشم مأموران آمریکایی که پس از سقوط صدام در ورودی های کشور عراق مستقر شده بودند به کوه و بیابان می زدند!
حاجی کریم با دیدن آنها خوشحال شد و بی آن که به روی آنها بیاورد برایشان جا باز کرد تا بنشینند.
ماجرا از این قرار بود که حاجی وقتی فهمید جوان ها جایش گذاشته اند ماشین گرفت و خود را به مرز رساند.در آنجا لطف خدا و عنایت امام حسین(ع) شامل حالش شد و راننده ای که با مجوز دولتی قصد رفتن به عراق را داشت او را سوار کرد و شب نشده به کربلا رساند!

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی