چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۱۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

کفش و پول

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ب.ظ

استادی با شاگردش از باغى می گذشت 
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می کند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ 
بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقدارى پول درون آن قرار بده 
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
 و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.

با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.
استاد به شاگردش گفت: 

همیشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...

  • ع ش

ستاره ای...

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۷ ب.ظ

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

تمام هستی زهرا(س) نصیب نرجس(س) شد...

ولادت باسعادت حضرت حجت علیه السلام مبارک باد.

  • ع ش

کوتاه ترین داستان غم انگیز...

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۵۱ ب.ظ

‏کوتاه ‌ترین داستان غمگین انگیز دنیا یک بیت از جناب سعدی است: 

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست 
چون صبح شد او بمرد و بیمار بِزیست...

 

  • ع ش

بیتی پرمغز از سعدی

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۰۷ ب.ظ

هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد...

  • ع ش

اعتماد به خدای تعالی

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ


در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن عارف بزرگ گفت:
از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...

 

  • ع ش

شعری از ناصرالدین شاه قاجار

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ب.ظ

شعری از ناصرالدین شاه قاجار:

 وقت آن شد که از این دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما در سر ره در گذریم
توشه راه نداریم چه تدبیر کنیم
منزل دور و دراز است عجب بی خبریم
توشه راه حقیقت که نه نان است و نه آب
توشه آنست که ایمان درستی ببریم
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین
ما به تعمیر سر و ساختن بام و دریم

خانه اصلی ما گوشه قبرستان است
ای خوش آن روز که من با تو در آن خانه دریم
پدر و مادر و یاران و عزیزان رفتند
ما عجب مست غروریم چه کوته نظریم
دم به دم می گذرند از نظر ما یاران
این قدر دیده نداریم که در خود نگریم
گر دو صد مملکت از روی زمین جمع کنیم
ما به غیر از کفنی بیش ز دنیا نبریم
بار الها تو کریمی و غفوری و رحیم
دست ما گیر که درمانده و بی بال و پریم
یا رب از لطف تو و بندگی ناصر دین
عاقبت خیر نما ما همگی در به دریم.

  • ع ش

آفرت

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۳۹ ب.ظ

" زن "در گویش کُردی به زیباترین نحو ممکن معنا شده.

نه خانم است نه زنیکه نه ضعیفه ..

او را «آفرت» مینامند به معنای آفریننده. 

  • ع ش

حکایتی از بزرگمهر حکیم

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۳۸ ب.ظ

حکایتی از بزرگمهر حکیم

بزرگمهر وزیر ‌‌ دعوی دانستن زبان حیوانات می کرد و انوشیروان مترصد فرصتی بود تا صدق آن را معلوم کند. تا روزی که با هم برای گشت و گذار رفته بودند و پادشاه بر کنگره خرابه ای دو جغد کنار هم نگریست و با تمسخر از وزیر خواست که برود و ببیند چه می گویند.

بزرگمهر نزد جغدها رفت و بعد از لحظاتی برگشت و گفت:
قربان یکی از جغدها پسری دارد و نزد جغد دیگر که دختر دارد به خواستگاری آمده. جغد صاحب دختر صد خرابه مهریه طلبید و جغد صاحب پسر به او گفت:
اگر زمانه چنین و سلطان زمان نیز همین باشد به عوض صد خرابه، هزار خرابه پشت قباله دخترت اندازم....

گر مَلک این باشد و این روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار

  • ع ش

تمام حکمت ها

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۴۸ ب.ظ

حکیمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام.
حکیم گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، 
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم

حکیم گفت: 
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده

  • ع ش

ابو مشعر بلخی گوید...

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۴۵ ب.ظ

ابومشعر بلخی گوید که:
بر من شش چیز واجب است:

دو بر زبان و دو بر تن و دو بر دل.
آنچه بر زبان است،
ذکر خدای و سخن نیکو!
آنچه بر تن است،
طاعت خدای و رنج خود از
مردم برداشتن!
و آنچه بر دل است، بزرگ داشتن
امر حق و شفقت بر خلق!
اگر به هوا پری، مگسی باشی.
اگر بر روی آب روی، خسی باشی.
دل به دست آر، تا کسی باشی.

خواجه عبدالله انصاری

  • ع ش