چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

کفش و پول

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ب.ظ

استادی با شاگردش از باغى می گذشت 
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار می کند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ...!

استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ 
بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقدارى پول درون آن قرار بده 
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
 و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.

با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى .
میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همین طور اشک می ریخت.
استاد به شاگردش گفت: 

همیشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی