انگشتر
در روزگاران قدیم مرد کشاورزی بود که صاحب یک انگشتر بود و همه می گفتند این انگشتر نزد هر کس باشد، به کمال انسانیت می رسد.
خداوند به مرد کشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند، پدر آن ها از روی آن انگشتر دو تای دیگر دقیقا شبیه اولی درست کرد و به هر کدام از پسرانش یکی از انگشترها را داد.
از این به بعد هر کدام از پسرها می گفتند که انگشتر اصلی پیش اوست و همیشه با هم دعوا داشتند بر سر این که انگشتر اصلی که باعث کمال انسانیت می شود، پیش کدام یک از آن هاست؛ تا بالاخره تصمیم گرفتند برای مشخص شدن انگشتر اصلی پیش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند، قاضی گفت:
احتمالا انگشتر اصلی گم شده است ، چون قرار بر این بوده که آن انگشتر پیش هر کس باشد، دارای کمالات انسانی باشد؛ اما شما سه نفر که هیچ فرقی با هم ندارید و مدام مشغول ناسزا گویی به یکدیگر هستید...
- ۰۰/۰۱/۲۹