چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

۵۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

نفر وسط

  • ع ش

آدم شناسی

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۹ ب.ظ

هر حیوان که از دور دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو، ببین رو به سمت مرغزار و سبزینه است یا لاشه و استخوان؛ آدمی را نیز چون نشناسی، ببین به کدام سوی می‌رود...

📚 مجالس سبعه
👤 مولانا

  • ع ش

تساوی بین بچه ها

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۰، ۱۱:۰۸ ب.ظ

  

 

هانیه می‌گوید: «شب به‌خیر»؛ و پتوی کوچکش را روی سرش می‌کشد.

«شب به‌خیر» گفتن را تازه یاد گرفته؛ و وقتی می‌بیند ما با شنیدنش چقدر ذوق می‌کنیم، خوشش می‌آید  و تکرار می‌کند.

می‌روم بالای سرش و آرام پتو را کنار می‌زنم. با اینکه خنده‌اش گرفته،  اما به زور پلک‌هایش را روی هم نگه می‌دارد که یعنی خوابش برده!

می‌بوسمش و پتو را دوباره روی سرش می‌کشم.

ناگهان چشمم می‌افتد به دختر بزرگ‌ترم. نکند بیدار باشد و به دل  بگیرد. اما سمتش نمی‌روم. با خودم می‌گویم: «من که به او هم کم محبت  نمی‌کنم.»

صبح می‌رسم خدمت آقا، سلام می‌کنم.

بلافاصله بعد از سلام، می‌پرسند: «ان‌شاءالله تسویه(رفتار برابر) بین اولاد را که  رعایت می‌کنید؟»

بر اساس خاطرۀ یکی از شاگردان

  • ع ش

علامه حلی وقتی که در بچگی شلوغی می کرد...

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۰۷ ب.ظ

علامه حلی در سنین کودکی پیش دایی اش که محقق بود می‌رفت و درس میخواند وقتی درسی را یاد نمیگرفت یا شیطنت میکرد، دایی دنبالش می‌کرد تا تنبیه اش کند، علامه کوچک اما سریع یک آیه سجده دار میخواند و دایی اش به سجده می رفت، آن وقت خودش پا به فرار می‌گذاشت و فرار می‌کرد.

  • ع ش

تجسس و فضولی ممنوع!

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ب.ظ

🚫 تجسس و فضولی ممنوع!

 دوستی می گفت: در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌ ام را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و می‌خندیدند.
بدم آمد.با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی کنید.
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد.ذوق کردم.گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
 حالم به هم خورد. زن هرزه، تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی... ؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنید؟
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
واقعا قابل تحمل نبود، از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست.  آدم اینقدر بی‌حیا.
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... ک
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
اینجا بود که فهمیدم زندگی دیگران به من ربطی ندارد اگه کمی شعور داشتم مثل بقیه غذامو میخوردم که اینجوری سرد نشه!

  • ع ش

هدیه پولی!

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۸ ب.ظ

روزی پیامبر اکرم (ص) با اصحاب در مسجد نشسته بودند که شخصی وارد شد و عرض کرد یا رسول الله هدیه ای برای شما آورده‌ام. همین که آن را تقدیم کرد. حضرت متوجه شدند که عسل است. ایشان با انگشت مقداری از عسل را میل کردند. مرد گفت خوشتان آمد؟ پیامبر فرمودند آری مرد عرب گفت حال که چنین است لطف کنید پولش را بپردازید.

 

پیامبر فرمودند مگر نگفتی هدیه است؟! مرد عرض کرد چرا هدیه است؛ منتها از آن هدایایی است که پولش را باید بدهید! پیامبر تبسمی کردند و پول عسل را دادند. ایشان هر وقت ناراحت می‌شدند به یاد آن مرد می‌افتادند و می‌فرمودند آن عرب بیابانی چه شد؟ کاش نزد ما می‌آمد و ما را خوشحال می‌کرد.

  • ع ش

لباس سیاه(حکایت)

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۱۹ ب.ظ

خلیفه ای عادت داشت فقط لباس سیاه رنگ به تن کند؛ تا اینکه یک روز شخصی از خلیفه پرسید: «چرا امیرالمؤمنین به لباس سیاه بیشتر توجه دارند؟» خلیفه پاسخ داد: «لباس سیاه، لباس مردان و زندگان است؛ زیرا هیچ زنی با لباس سیاه عروسی نمی کند و هیچ مرده ای را با کفن سیاه در گور نمی گذارند». آن شخص از این پاسخ شگفت زده شد

  • ع ش

ای عکس...

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ

ای عکس نشان روی ماهی بودی

بر تازه جوانیم گواهی بودی

من پیر شدم ولی جوانی تو هنوز

حقا که رفیق نیمه راهی بودی...

  • ع ش

مهمترین کاری که...

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

مهم ترین کاری که یک پدر می تواند برای فرزندانش انجام دهد،

این است که عاشق مادرشان باشد...

چون بچه ها با لبخند مادر می‌خندند و با گریه اش می‌گریند

 

| تئودور‌ هسبورگ |

  • ع ش

من هم اگر اندوه بودم...

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۹ ب.ظ

‏اندوهت را ملامتی نیست،

‏من هم اگر اندوه بودم

‏آرزو داشتم در سینه‌ات بنشینم...

 

| هبة هاجر|

  • ع ش