چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

آبگوشت شیرین

عموی کوچکم که خود مثل پدرم نظامی بوده است تعریف می کرد که روزی به دیدن برادر رفته بودم.دیدم در بین سربازان بگو و مگو است چرا که سرباز آورنده ناهار بی دقتی کرده و مربای صبحانه را ناخواسته داخل دیگ آبگوشت ناهار ریخته بود.

همه منتظر بودند تا پدرم که فرمانده آنان بود زبان به اعتراض بگشاید اما او با مهربانی و گذشت همیشگیش گفت: عیبی ندارد یک روز آبگوشت شیرین می خوریم!

***

ایران خانم

آن وقت ها خیلی از خانه ها تلفن نداشتند و پدرم گاهی به خانه همسایه رو به رویی که سرهنگی بازنشسته به نام آقای حق شنو بود زنگ می زد و مادرم می رفت و چند دقیقه ای با او گفت و گو می کرد.

یک بار که پدرم زنگ زده بود دخترهای آقای حق شنو به اشتباه سراغ همسایه دیگری که خیاطی ایران را در همان محله شش بهمن کرمانشاه داشت رفته بودند و گفته بودند بیا شوهرت پشت خط است و او با تعجب گفته بود:شوهرم که در خانه است!

چند لحظه بعد متوجه شدند تشابه اسم مادرم و آن خانم این اشتباه خنده دار را رقم زده است.

***

لباس و تیله

پدرم می خواست به جبهه برگردد و من و برادرم مأموریت داشتیم از بین بچه های محل تیله شیشه ای جمع کنیم همان طور که مادرم با کمک خانم های محل لباس های تمیزی که می توانست به کار بچه های محروم بیاید را گردآوری می کرد.

ماجرا از این قرار بود که پدرم آنها را با خود برای کودکان روستای مرزی محرومی که نزدیک محل خدمتش قرار داشت می برد.

یک بار خانمی در آن منطقه با خوشحالی زائد الوصفی گفته بود:سرکار شهرامی، پسرم را (با این لباس ها) داماد کرده ای!

***

قوطی خالی

پدرم که به خط مقدم برگشته بود برایش قوطی خالی کمپوتی را آورده بودند.با تعجب پرسیده بود این دیگر چیست؟

گفته بودند:رویش را بخوان!

عبارت کج و کوله نوشته بر آن این بود:تقدیم به رزمندگان اسلام،از طرف بیژن شهرامی

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی