چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

عکس روز نشنال جئوگرافی

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۱۶ ب.ظ


  • ع ش

عنکبوت

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ب.ظ

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

خسته و رنجور، اما تندرست

عنکبوتی دید بر در، گرم کار

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را به کار انداخته

جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده، اما پیش بین

از برای صید، دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان

ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام

فکرها می‌پخت با نخ های خام

کاردانان، کار زین سان می کنند

تا که گویی هست، چوگان می زنند

گه تبه کردی، گهی آراستی

گه درافتادی، گهی برخاستی

کار آماده ولی افزار نه

دایره صد جا ولی پرگار نه

زاویه بی حد، مثلث بی شمار

این مهندس را که بود آموزگار؟!

کار کرده، صاحب کاری شده

اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست

وندرین یک تار، تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز

ساعتی جولا، زمانی بندباز

پست و بی مقدار، اما سربلند

ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟

آسمان، زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در این کارگاه

کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

می تنی تاری که جاروبش کنند؟

می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای

که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولی سست و خراب

نقش نیکو می زنی، اما بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی

غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

کس نخواهد گفت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

پنبه ی خود را در این آتش مسوز

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

رو بخواب امروز، فردا نیز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان

خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من

چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق، پا ز ما

قدرت و یاری از او، یارا ز ما

تو به فکر خفتنی در این رباط

فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست

کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چه اندر کنج عزلت ساکنم

شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

کارگر می خواست، زیرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر فروش

ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر، درد این پرده، چرخ پرده در

رخت بر بندم، روم جای دگر

گر سحر ویران کنند این سقف و بام

خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار

گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

در حوادث، بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

آگهیم از عمق این گرداب سخت

آنکه داد این دوک، ما را رایگان

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

صد خریدار و هزاران گنج زر

نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را

چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟

بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

می نهم دامی، شکاری می زنم

جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چون هباست

آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ

تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل

تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر که محکم بود و گر سست این بنا

از برای ماست، نز بهر شما

گر به کار خویش می‌پرداختی

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر به همت رشته‌ای

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان، از جهل رخ برتافتند

تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند این ریسمان ها را به هم

از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

برق شد فرصت، نمی داند درنگ

گر بنایی هست باید برفراشت

ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست

 

پروین اعتصامی

  • ع ش

کاریکلماتور

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ب.ظ

 

کاریکلماتور

�گورستان پر از آرزوهای در خاک رفته است!


�سایه‌ها‌، در هوای ابری خستگی در می‌کنند.


�هیچ‌گاه نابینایان تصمیمات کورکورانه نمی‌گیرند.


�وقتی کاسه سرم داغ می‌شود، افکارم را فوت می‌کنم.


�گاهی قلم در مسیر نوشته‌هایم سرسره بازی می‌کند.


�در زمان خوش‌حالی سلول‌های تنم بشکن می‌زنند.


� اگر خودتان را به آن راه زدید، مواظب باشید گم نشوید.


� درون جیب پالتویم کمی از هوای تابستان ذخیره کرده‌ام.


�وقتی می‌نویسم ،کاغذ از حرکات قلم احساس قلقلک می‌کند‌. 


�سکوت از بلعیدن واژه‌ها لذت می‌برد.


� بهترین غذای قلم‌، کاغذ سفید است.


�گاهی اعداد با صفر فوتبال بازی می‌کنند.


�وقتی توپ به پای من رسید، زندگی، دروازه خود را به رویم بست.


�وقتی آخر ماه می‌شود، کیفم از فراق اسکناس اشک می‌ریزد!


�سیاست‌مدارترین آدم کسی است که در موقع برخورد با مادرزنش، لبخند به لب داشته باشد!


�وقتی چشمش به عکس پدر و مادرش افتاد، فهمید که خودساخته نیست!


�همه مردم گل را دوست دارند، به‌جز دروازه‌بان‌ها؟


�مدعی بود که یک دختر امروزی است؛ ولی مادرش مدعی بود که او شب به دنیا آمده است.


�با آنکه لباسش پر از وصله بود، ادعا می‌کرد که هیچ وصله‌ای به او نمی‌چسبد.


�وقتی سرش سوت کشید، قطار از حرکت ایستاد.


�اگر طبع شاعر بیش از حد روان باشد، شعر آبکی می‌شود.


�نیامدی، نگاهم دست خالی برگشت.

سهراب گل هاشم 


  • ع ش

نیکو و نیکوتر

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ

امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود شش چیز نیکو است، لیکن بودن آنها از شش نفر نیکوتر است.
عدالت نیکو است، و آن از امرا نیکوتر است.
صبر نیکو است، و آن از فقرا نیکوتر است.
پرهیزکاری نیکو است، و آن از علما نیکوتر است.
جوانمردی نیکو است، و آن از اغنیا نیکوتر است.
توبه نیکو است، و آن از جوان نیکوتر است.
حیا نیکو است، و آن از زنان نیکوتر است.
امیری که عدالت ندارد، مانند ابری است که باران ندارد. فقیری که صبر ندارد مانند چراغی است که روشنایی ندارد. عالمی که پرهیزکاری ندارد مانند درختی است که میوه ندارد. مالداری که جوانمردی ندارد مانند زمین است که گیاه ندارد. جوانی که توبه ندارد مانند جویی است که آب ندارد. زنی که حیا ندارد مانند طعامی است که نمک ندارد

  • ع ش

یادت به خیر پسر...

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۴ ب.ظ

دیروز و امروز حالم گرفته است.از دست دادن دانش آموز و رفیق خوبی مثل آقا محمد صالح زنگنه فر برایم سخت و سنگین است.قبل از ظهر بر سر مزارش رفتم.(نفر اول از سمت چپ)


  • ع ش

حسرت

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ


  • ع ش

گره گشایی

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ

به هوش باش دلی را به سهو نخراشی

به ناخنی که توانی گره گشائی کرد

  • ع ش

سلام بر امام رضا

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۷ ب.ظ


  • ع ش

برگی از کشکول منتظری یزدی

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۴۵ ب.ظ

 حکایت
جوانی در ولایت کاشان بسیار شریر و بیعار، به طریقی که اهل محله از دست وی به تنگ آمده بودند به نزد کدخدای محله رفته و شکایت کردند.
تدبیر چنین شد که او را زنی بدهند که شاید دست از شرارت بردارد.
زنی را برای او عقد کردند چند روزی نگذشت که به بازار آمد قدری نان خرید و به دست راست گرفت و قدری ماست خرید در کاسه کرده و به دست چپ گرفت بخانه می آمد که سگی بر وی حمله کرد و بنا گذارد بشرارت کردن گفت: ای سگ دست از من بردار و از شرارت دست بکش والا به کدخدا خواهم گفت که ترا زن بدهد تا مانند من شوی. پس سگ چون اسم زن شنید فرار کرد.

  • ع ش

خاطره ای از انشتین

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

یکبار اینشتین از پرینستون در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه ی او آمد.وقتی او به اینشیتن رسید اینشتین به دنبال بلیط جیب جلیقه اش را جستجو کرد ولی نتوانست آن را پیدا کند.سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد.سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی باز هم نتوانست آن را پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی باز هم بلیطش را پیدا نکرد.
مسئول بلیط گفت:دکتر اینشتین من می دانم که شما که هستید.همه ی ما به خوبی شما را می شناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید و سپس رفت.در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست.
مسئول قطار با عجله برگشت و گفت:دکتر اینشتین , دکتر اینشتین , نگران نباش , من می دانم که شما بلیط داشته اید , مسئله ای نیست.من مطمئن هستم که یک بلیط خریده اید.
اینشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان , من هم می دانم که چه کسی هستم . چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم....!!!!

  • ع ش