حکایت گرمابه رفتن بایزید
دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۴ ب.ظ
شنیدم که روزی سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
به خاکستری روی درهم کشم؟ سعدی
- ۹۴/۰۴/۲۹