خومانیم خومانیم
در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست و اسم رمز چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود. دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم.
یا حضرت عباس
در روایت برادر مرندی آمده است: خاطره ای که از جلسات مشترک با ارتش…دارم، این است که در یک قرارگاه تاکتیکی مشترک، نماز جماعت می خواندیم. یک روز از یکی از سرهنگهای ارتش خواستند که پیشنماز شود. پای سرهنگ به شدت آسیب دیده بود. وقتی از او خواستند امام جماعت شود، رد کرد. چندتا از فرماندهان ما از جمله بروجردی اصرار کردند. هرچه سرهنگ گفت نمی تواند نماز بخواند، قبول نکردند. او هم مجبور شد برود جلو(ی) صف نماز. رکعت اول را خواندیم. وقتی می خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، گفت: یا حضرت عباس!
همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد. او برگشت و گفت: بابا من که گفتم من رو جلو نفرستید.
او از شدت درد پا نتواسته بود جلو خودش را بگیرد و گفته بود یا حضرت عباس.
عکس العمل عجیب قاطرها
در حسینیه شهید حاج همت در دوکوهه مراسمی بود با حضور برادران اعزام مجدد. سخنران که از برادران روحانی تبلیغی ـ رزمی بود، ضمن صحبتهایش گفت: در یکی از مناطق کردستان عراق، با چند قاطر که بارشان سلاح و مهمات و تجهیزات بود، راهی منطقه عملیاتی بودیم. عراقیها با شلیک توپ و خمپاره ردّ ما را می زدند. منتها چون فاصله زیادی با ما داشتند، گلوله هایشان کارگر نبود. نکته قابل توجه این بود که وقتی با شنیدن سوت خمپاره یا سفیر توپ روی زمین دراز می کشیدیم، قاطرها نیز کنار ما زانو می زدند. و هرچند بار این عمل تکرار می شد، آنها نیز روی زمین می خوابیدند…
تأیید نابه جا
سال ۶۱، پادگان ۲۱ حمزه، فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدن دوستان، طی سخنانی خطاب به بسیجیان روی ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: من بند کفش شما هستم. یکی از برادران، نفهمیدم خواب بود یا عبارت درست برایش مفهوم نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند در تأیید و پشتیبانی از حرف او تکبیر سر داد. جمعیت هم با اللّه اکبر خودشان بند کفش بودن او را قبول کردند!
کولی گرفتن از عراقی
در روایت آزاده ای می خوانیم: یک بار دو نفر از بچه ها بر سر کولی گرفتن از سربازی عراقی شرط بندی کردند…در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قوی تری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی ترم. برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست می گویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می چرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی تواند آن هیکل گنده را بچرخاند.
خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
از فرط ناراحتی نزدیک بود سکته کند
در گزارشی از وضعیت نابهنجار بهداشت در زندانها و اسارتگاههای عراق در هنگامی که رزمندگان اسلام در آنجا اسیر بودند، آمده است: توالتهای غیر بهداشتی نیز مشکل عمده ای را به وجود می آورد. در ابتدای اسارت بدون هیچ پیش بینی درب آسایشگاهها را به روی اسرا می بستند و ساعات بسیاری از روز و تمام شب کسی به توالت دسترسی نداشت. وقتی این مطلب را به عراقیها گوشزد می کردیم، در کمال بیشرمی به پنجره ها اشاره می کردند و می گفتند: از پنجره های پشت استفاده کنید. به ناچار در چند روز اول عدّه ای از بین میله های پنجره های پشت آسایشگاه به بیرون ادرار می کردند و در نتیجه فضای پشت آسایشگاهها متعفن شده بود… بعد از مدتی سطلی جهت این امر اختصاص دادند و اسرا با آویزان کردن پتویی در پشت درب بسته آسایشگاه، آن محل را مخصوص این (امر) قرار داده و به نوبت دو نفر هر روز صبح سطل را خالی می کردند. خاطره خنده داری که گفتنی است، این است که روزی دو نفر از بچه ها سطل را در حالی که پر بود، در دست گرفته و از پله ها آرام آرام پایین می بردند. ناگهان یکی از سربازان عراقی، در تعقیب یکی از اسرا که در حال گریز بود، از پله ها به سرعت بالا آمد، و چون این دو را مقابل خود دید، فریاد زد که کنار برو و کابل دستش را از پایین به طرف آنان پرتاب کرد. آن دو عمداً یا سهواً از روی ترس، ناگهان سطل را رها کرده و فرار کردند. سطل واژگون شد و تمام محتویات آن به روی سرباز بعثی پاشیده شد. بیچاره از فرط ناراحتی نزدیک بود سکته کند. در حالی که دشنام می داد و سربازان دیگر بر وی می خندیدند، از تعقیب دست برداشت و به طرف حمام دوید.
|