چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی

مکافات عمل

سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۸ ب.ظ


در مسیر بیابان حجاز جوانی را دیدم که به پشت صخره ای رفت تا ...کند چون بازآمد گفت : "بر تخته سنگی ...کردم که پندارم نشانی بود بر گوری " . پیرمردی در کاروان بود گفت :
" آن قبر عُجیف باشد " . جوان گریست و منقلب شد . اورا گفتند از چه گریستی؟ گفت : " عجیف از مقربان به خلیفه بود و هیبتی مخوف داشت روزی با زوجه ام بر آستان در ایستاده بودیم عجیف سوار بر اسب خود بود و چون مرا دید مغرور و بی محابا با شمشیر خود ضربه ای به در خانه من زد . مرا ترسی عظیم گرفت و بر خود ...کردم و از این رو در برابر زوجه خود خجل شدم و عجیف بر این وحشت من می خندید ، بالله ، ندانسته بودم که روزی بی آن که بدانم او را این چنین در پس صخره ای در بیابان حجاز ، ملاقات خواهم کرد ! " .

📚 " محاضرات الادباء

  • ع ش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی