چراغ

بیژن شهرامی

چراغ

بیژن شهرامی

آن که شب های مرا مهتاب داد
روز اول گفت بابا آب داد

بایگانی
آخرین مطالب

گاهی...

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ب.ظ

دکتر شریعتی

  • ع ش

بدون شرح11

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ب.ظ


  • ع ش

چراغ چشم تو

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است ...

فریدون مشیری

  • ع ش

علامه طباطبایی(ره)

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ب.ظ
مهندس عبدالباقی-فرزند علامه طباطبایی- نقل می کند:

هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت فقط زیر لب زمزمه می کرد « لا اله الا الله! »

حالات مرحوم علامه در اواخر عمر دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر تناول می کردند، و مانند استاد خود، مرحوم آیة الله قاضی این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟
ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

  • ع ش

مسجد صورتی

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

مسجد صورتی در شهر ماگویندانائو فیلیپین

  • ع ش

اهرام ثلاثه

يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ب.ظ

اهرام ثلاثه مصر

  • ع ش

تابلوی شب پرستاره ونگوگ

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۵ ب.ظ


  • ع ش

شجاعت

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۹ ب.ظ

ابوبکر البغدادی دریکی از خبطه های نماز جمعه گفته بود که اگر سردار قاسم سلیمانی را دستگیر کنیم مانند خلبان اردنی خواهیم سوزاند !! سردار سلیمانی هم در جواب این ادعای البغدای گفته است: اقای بغدادی زمانی که شما این حرف را « خطبه های نماز جمعه» می زدی بنده روبه روی شما در صف سوم بین جمعیت نشسته بودم!

  • ع ش

منار کج

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۱۹ ب.ظ

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید.

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !



  • ع ش

نادرشاه و کودک

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۰۵ ب.ظ

ماجرای سفر نادر شاه به هندوستان و رویارویی با یک کودک

تاریخ - در کتاب تاریخ نادر شاه نوشته شده است: زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. 

نادر از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
 پسرک گفت: قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا....
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد امام پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت:مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت:-مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخی است او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانکه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

  • ع ش